زندگی از نو..

سی و هفت روز از آن نیمه شبی که پس از چند ساعت پیچش دردهای بهم پیچیده به روی شکمم افتاد و با دو چشم سیاه و گرد به من زل زد، میگذرد.. هرگز آن اولین نگاه را فراموش نخواهم کرد .. متعجب از دیدن موجودی که نه ماه درون من زیسته بود و من چنان با او خو گرفته بودم که گویی نه سال است با من است.. روزهای اول حضورش برایم عجیب گذشت .. روز و شب را در هم شده طی میکردم .. حتی نمیفهمیدم گرسنه ام یا نیاز به خواب دارم .. حالا با گذشت بیش از یکماه خودم را یافته ام و یاد گرفته ام چگونه میان برطرف کردن نیازهای او و نیازهای خودم تعادل ایجاد کنم .. نهایتا آنکه واقعا صبر و تحمل و از خود گذشتن لازم است و مرحبا بر همه مادران .. مرحبا..

دوران..

معنی زندگی در هر دورانی متفاوت می شود .. بقدری که وقتی دوره ای سپری می شود هر چه تلاش می کنم بخاطر بیاورم چرا مفهوم زندگی را آنگونه درک می کرده ام بی فائده است! گذشتن و تمام شدن است.. نه اینکه دوره بعدی بهتر یا بدتر باشد فقط آنقدر متفاوت است که قابل درک نیست!

مغز خانم ها در این دوران کوچک می شود! (تحقیقات بر اساس بررسی های MRI نشان میدهد) و شاید یکی از دلایل فراموشکاری همین باشد و البته خوشبختانه در دوره بعدی بازمیگردد مثل سابق! این تنها کمترین و کوچکترین عارضه اکنون است .. بافت های مختلف بدن چنان تغییر اندازه و کاربرد می دهند که گاهی حس می کنم خودم نیستم!

ولی هیچ تغییری به اندازه حس عجیب داشتن فزرند جالب و هیجانی نیست! بخاطر دارم که سه سال پیش دفتر یادداشتی را برداشتم و اینگونه در آن نوشتم:


فرزندم سلام. این اولین نامه ایست که به تو می نویسم. نمی توانم تصور کنم تو چه شکلی داری و نمی توانم حدس بزنم وقتی این نامه را می خوانی چند ساله ای؟ عزیز دلم من الان سی ساله هستم و نمی دانم وقتی تو این نامه را می خوانی چند سال دارم و یا اصلا زنده هستم؟ لحظه ای هم می اندیشم که شاید هرگز فزرندی را به دنیا نیاورم! من اشتیاق فراوانی برای نوشتن نامه به تو دارم و کاش تو نیز کم اشتیاقی برای خواندن من داشته باشی.. برای تو می نویسم ولی میدانم برای دل تنهای خودم است و گریز از ناکامی هایم.. می خواهم تنهایی ام را با دل تو پر کنم.. با نوشتن این نامه حس می کنم تو را خلق کرده ام و شاید به این دنیا دعوتت.. و در همین لحظه آنچنان دوستت میدارم که خودم باور نمی کنم بتوان کسی را اینقدر دوست داشت. 

فرزندم هر زمانی چشمت به این دنیای شلوغ و پر هیاهو باز شود، دیر نخواهد بود و احتمالا هر چه دیرتر آیی دیرتر روی، پس عجول نباش و اینهمه در خیال من لبخند نزن!


این روزها کارم فقط آزردن است.. 

کسانی را که می شناسم.. 

و کسانی را که نمی شناسم.. 

می آزارم.. 

نوعی اختلال است لابد.. 

نتایج

پذیرفته نشده بودم .. پیش از آنکه سرچ تمام شود قلبم تند تند می زد .. وقتی نتیجه را دیدم دیگر نزد .. یعنی زد ولی کند و آهسته .. همه روزهایی که برای خواندن از زندگی کاسته بودم حلقه فیلم افکارم شد .. دوست داشتم گریه کنم مثل وقتی بچه بودم و نمره دلخواهم را نمی گرفتم .. اما سر کار بودم و شرایط راحتی برای هو هو کردن نداشتم .. احمقانه است با این سن و سال و با اینهمه مشغله دوباره بخوانم ولی احتمالا می خوانم چون احمقم .. پدرم بهم زنگ زد و با قدرت گفت زندگی ارزش هیچ ناراحتی و غمی را ندارد ول کن بابا این حرفها را ..

..

ازش خواهش می کنم برای من پیپش را آماده کند..

طفره می رود..

خودم بر میخیزم..

خیره می شود..

هر روز از یک مغازه می گذرم که تابلوی بزرگی با زمینه مشکی و صورت خسته یک زن که در تاریکی گم شده است بر دیوار آن آویزان است.. دو انگشتش پیداست که سیگاری میانش است و خط باریک دود که از دهانش خارج می شود.. انگار که "من" است آنجا.. می ترسد کسی تمام چهره اش را ببیند.. می گریزد که ناگاه درونش هویدا شود.. از این زندگی کوتاهی که کوتاهی اش تمام نمی شود، لحظه مردنش را بیشتر دوست میدارم ولی از آن زندگی بلندی که پایانی ندارد چه را دوست بدارم؟!