امشب بیش از هر زمان دیگری می توانم «صادق هدایت» رو درک کنم
اونقدر درک که «تاریکخانه» عجیبش رو تمنا می کنم... اگر مرگ نبود واقعا چه امیدی به ادامه زندگی بود؟! تنها امیدم اینه که مرگی در کاره و قراره از این دنیا به جای دیگه ای بریم.... اما اگر جای دیگه ای در کار نباشه چی؟!
میدونم با تمام نزدیکی که به اون چشمهای گرد هدایت ـ که همیشه از توی قاب و پشت عینک به دنیا و به من نگاه عجیبی می کنه ـ احساس می کنم هرگز نمی تونم اونقدر درکش کنم و بهش نزدیک بشم که فراتر از انتظار تاریکخانه ای او دست بکار دیگری بزنم...
مهم اینه که زندگی هیچ چیزی نداشت که بهم هدیه کنه ... نه شادی هاش قشنگ بود و نه غصه هاش دلچسب... ولی من یه چیز با ارزش دارم که بهش هدیه کنم ... هرچند قدر نمیدونه... راستی اگه من یه اسب بودم بهتر نبود؟!
سلام.خواندمت.می بینم که امید بسیار هست به قلم زنندگان این دیار....به من ...به تو...بنویس.
راجع به جلسه ی نقد کتابم...بی خیال...این حاشیه ها را چندان دوست ندارم....دعا کن خبری از کتابی بشود که توی ارشاد مانده و من بی خبر از حال و روزش...
خوب باشی
ممنون که مرا اینقدر بالا برده ای .... بیشتر قلم مرا می زند.... من قصدم فقط دیدارتان بود... برایش راه دیگری بر میگزینم.
خرسندم که خوبی
سلام
خورشیدکم من زیاد می نویسم
مخصوصا وقتی احساس خوبی ندارم
قشنگ بود اما خیلی امیدوارانه نبود .
سلام خورشید جان

امدنت در طاعون همه جا را روشن کرد
سپاس
تو هم در لینک های من هستی که البته هیدن است به دلایلی
و خوشحال می شوم به تو سر بزنم
در مورد اسب گفته بودی
خب من هر گاه و بی گاه که از این فکرها کردم دوست داشتم
درخت باشم تا گنجشک ها رویم لانه بسازند و مامنی باشم
اما اسب را هم دوست دارم
احتمالا یک چیزی بود که ادم نشدیم
هنوز اما نفهمیدیم
سگ ولگرد هدایت را خوانده ای ؟
انجاست که می اندیشی خوب است که دنیا گذراست
خواهشا از این حرفها نزن