ده سال پیش با دیدن اولین موی سفیدی که در لابلای موهایم می درخشید خرسند و شادمان شدم و شاید مغرور! موهایم را که شانه میزدم به اش خیره می شدم، احساس بزرگ شدن تن جوانم را جوان تر می کرد... به زودی دو تا، سه تا، پنج تا، ده تا و... تا وقتی قابل شمارش بودند جذاب و دوست داشتنی می نمودند.
به مرور متوجه شدم از این سفیدک های پررو که خود را بیش از حد نشان میدهند متنفر شده ام. یک روز تصمیم گرفتم موهای سفید را از ته بچینم. خواهرم یکی یکی آنها را به دام می انداخت و با احتیاط سر می برید. سال به سال بیشتر و بیشتر شدند... همینکه غیرقابل شمارش شدند، قلمو را برداشتم و با دقت نقاطی که برق سفید و درخشانشان می خواست کورم کند را سیاه کردم. خواهرم به من کمک کرد تا همه خائنان سفید را به چنگ رنگ بیامیزم.
کی خواهم توانست آنها را همانطور که بازتاب گذر من اند، بپذیرم؟!
نمی دونم..
چون من هنوز موی سفید ندارم!
سلام عزیزم
می دانی خیلی دلتنگم
عزیزم ..............
باید خصوصی بنویسم
حوصله ندارم اما
باشد برای بعد ...
دوستت دارم
درود بر شما
خورشید
چرا به طاعون نیامدی
تاریک شده همه جا
دلتنگم بیا برایم شعر بنویس
راستی خانم چه اتفاق جالبی حالا 12.50 دقیقه بامداد است
دیشب اخر برایم گفته بودی 12.40 دقیقه
بله آنا جغد شب است
با اینکه صبح علی الطلوع ساعت 7 باید سرکار باشد
و 6 باید بیدار باشد
و هزار تا باید دیگر اما بی خیال است و سخت نمی گیرد
یعنی سعی می کند که سخت نگیرد
غزض از مزاحمت
سلام
تو چه زیبایی خورشید .
...زمان...زمان...این روایت لعنتی...
من هر وقت تو آینه آسانسور به چهرم نگاه می کنم آه می کشم از موهای سفید چهره و سرم که سیاهی دیگر در آن وجود ندارد
هر زمان که همون حس اول بهشون داشته باشی میپذیری تازه اینکه منم همین حس قشنگو داشتم وقتی اولین موی سپید رو دیدم
چه زیبا به تصویر کشیده ای این گذر را
من وقتی در تولد 30 سالگی ام _ همین اذر که گذشت _ یک نخ سفید را دیدم کمی جا خوردم
در شقیقه ام بود و برایم جالب که هی تو
دارد عمرت تمام می شود به کجا رسیدی ؟؟؟
تا چند ساعتی مدام می پرسید ذهنم از من
که به کجا رسیده ام
و چون جای خاصی نرسیده ام
چند تا دری وری به ذهن مبارک حواله کردم
و ایشان هم خفه شدند
اما گذر را حس می کنم
با اینکه اصلا به صورتم نمی خورد 30 ساله باشم