پرس و جو کنان بلاخره آن استخری را یافتیم که سهراب کنار آن شعر می سرود ... جایی بسیار خلوت و آرام که تنها یک زن میانسال آن اطراف بچشم می خورد... من جلو رفتم و از او سوال کردم... گفت اینجا دو سه نفری هستند که او را می دیده اند و بخاطر دارند ولی در حال حاضر اینجا نیستند... ... ...
و چنان محو آن محل شدیم که فراموش کردیم عکس بگیریم. فقط به تماشایی و آهی و لبخندی گذشت و سپس بازگشتیم.
به سراغ من اگر می ایی نرم و اهسته نیا
بشکن این سنگ سکوت که
در این تنهایی
جان به لب امده است
پاریسیَن مونلایت...آناتما
این هم اسم اهنگ که می خواستی عزیز مهربانم
کجایی
به به
عکس هم که گذاشتی
از بدحالی بلند شدم
اما یک دفعه پریدم به یک پست عجیب فلسفی
بیا و بخوان و نظرت را هم بگو لطفا
حیف که عکس نگرفتی
دفعه دیگه اگه رفتی حتما یادت باشه عکسی بگیری
دیدی سهرابم حق داشته محو بشه و...
عزیزم بسیار سپاس از نگرانی ت



در یک خصوصی توضیح خواهم داد
رمز را هم می دهم بهت
عزیزمی
گاهی انقدر محو می شویم که عکس می گیریم اما در ذهنمان ثبت می کنیم
و این تو شدی
سلام خورشید