تاکسی

بوی عرق مانده و گاز تمام فضای ماشین را پر کرده بود. مسافرها در لباس های زمستانی خود فرو رفته بودند و فقط صدای آرام نفس از آنها بلند می شد. من خیلی آرام با نوک انگشت شیشه سمت خود را کمی پایین دادم تا هوا برای نفس کشیدن داخل بیاید. سعی کردم جلب توجه نکند ولی شیشه لق و لقش بلند شد و در جای خود شروع به سر و صدا کرد... مسافرها زیر چشمی حرکات شیشه را می پاییدند. با عبور ماشین از روی هر دست انداز شیشه چند میلیمتری پایین تر می پرید تا اینکه یکی از مسافران اعتراض کرد و گفت: لطفا پنجره را ببندید خانم ... هوا خیلی سرد است!   

من با اکراه پنجره را بستم و به زودی همان بو سوراخ های بینی ام را اشغال کرد. کلافه شدم و به مسافر معترض چپ چپ نگریستم. تا متوجه نگاهم شد  سرم را پایین انداختم و سعی کردم به بو عادت کنم...

نظرات 14 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 11:25 ب.ظ http://bashmagh

خوب از او مسافر می خواستی اون سرما را تحمل کنه

ANNA پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

وقتی یه آدم می*گه

هیچکس منو دوست نداره ،

منظورش از هیچکس

یک نفر بیشتر نیست . . .

همون یه نفری که واسه اون همـــه کسه !

ANNA پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 03:44 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

دلهره هایت را به باد بده
اینجا دلی هست که برای ارامشت
دستی به اسمان دارد

ANNA پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 03:43 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

باز کن پنجره را

من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمیگردد باز

بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

ANNA پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 03:39 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

دارم یاد می گیرم
بعضی از خاطراتم را تــا کنم
و لای کتابم بگذارم

شوکا پنج‌شنبه 15 دی 1390 ساعت 08:39 ق.ظ http://www.molavishooka.blogfa.com

ما خیلی وقته که داریم با بوی تعفن زندگی مردگی می کنیم..
اینو هم بهش عادت کردیم و نمی فهمیم...

ANNA چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 10:07 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

گــاهی وقــت هــا آدم بــا آرزوهــاش پیــر میشــه
گـاهــی وقــت ها هــم
آرزو هـــا آدم رو پیـــر مــی کنــه

گاهی وقتها هم آدم و آرزوهاش با همدیگه پیر می شند.

ANNA چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 10:06 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

من خود،به تو پرِ پرواز دادم،اما...
به همه گفتم درب قفسش باز بود و...پرید...

ANNA چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 10:03 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

از چیزهای کوچک شروع کن
مثلا از تاکسی پیاده شو
حالا از کشور نمی توانی نه
مگر من می توانم ؟

قدای تو

آنا چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 09:16 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

می خواهم فریادبزنم !

اما اینجا ...

هیچ کس به حرف های من نزدیک نیست ...!

آنا چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 09:15 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

شب که می شود


نبودن هایت را زیر بالشم می گذارم


و شجاعت خود را زیر سوال می برم ...


دوام می آورم تا فردا ؟؟؟

آنا چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 09:15 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

قِصـــه مَــن هنــوز تمــامــ نشـده...

نِمیــدانَــمــ چـِــرا کــلاغــم زود بــِـه خـــانـِــه اَش رِسیــد....!

آنا چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 09:14 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

نمی خواهم نبودنت از شمارش انگشتانم بیشتر شود
اما
این روزها کاری از دستم بر نم آید

آنا چهارشنبه 14 دی 1390 ساعت 09:14 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

این جور موقع ها پیاده شو
عزیزم

بعضی وقتها مجبور میشی ادامه بدی مثلا می تونی از کشورت پیاده بشی؟ ! ! آخه کجا برم عزیزم؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد