چِلِپ چِلِپ سر سوزن با استخوان پیشانی اش برخورد می کرد و از پوستش خارج می شد و دوباره چند سانتی متر دورتر فرود می آمد. آقای دکتر با آهنگی خونسرد بی خطر بودن تزریق بوتاکس را توضیح می داد. دهمی، یازدهمی و همینطور تا کناره های ابروهایش چِلِپ چِلِپ صدا کرد. سوزن به طور مورب از کنار چشم، زیر پوست حرکت کرد و سم سبک به سرعت خالی شد.
"تمام شد می توانید بلند شوید"
چشم هایش را بسته بود صداها را می شنید ولی نمی توانست تکان بخورد. احساس کرد مغزش از گلوکز خالی شده، نمی توانست فکر کند، سرش خالی خالی بود، مثل یک بادکنک باد می شد و بزرگ و بزرگتر می شد ... دلش می خواست تا ابد همینطور بماند.
خواهرش متوجه شد و با نگرانی صدایش زد، چقدر صدایش از همیشه زیباتر بود...
با نگرانی دکتر را صدا کرد...
صندلی خوابانده شد و هر دو پایش بالا رفت ... ناگهان خون زیادی به سرش هجوم آورد و بادها خالی شد، سرش شروع به کوچک شدن کرد و آنقدر کوچک شد که می توانست فکر کند و به آرامی بگوید: خو و و بم ... خوو و بم
من هم آنقدر خون از سرم شتک زده که می توانم آرام و کشدار بگویم خوووویم...
تو خوبی خورشید؟
لینکت کردم خورشید خانوم..
چشمهایت سیراب سراب
و نگاهم،
تاول زده از تابش تشنگی
برویم دعای باران بخوانیم *.
تو با دل من
من با دل تو
آنشرلی هم نشدیم که ازمون بپرسن:
آنـــــــــــــــ ـــه تکرار غریبــــــــــــــانه روزهایت چگونه گذشتـــــــــــــــــــــ ـــ؟؟؟؟
نیمه داستانک زیبایی در اوردی عزیزم
خودت تزریق کردی ؟
مبارکت باشه
بوتاکس کردین؟
مبارکــ باشه ...
درد نداشت؟
منم اگر می دونستم چمه که می رفتم بوتاکسمو می زدم...راستی دردش زیاده؟