زل زدی به چشم هایم هرچه تلاش می کنم نمی فهمم چه می گویی! شاید هیچ نمی گویی و من بیهوده در نگاه تو به دنبال چیزی از جنس کلمه می گردم. شاید قصدت از این نگاه یافتن حرف من باشد و فقط سوال می کنی... پس چرا هیچ صدایی بلند نمی شود؟ سکوت میان چشم های من و تو می رود و می آید... چه کسی می خواهد آنرا بشکند؟!...
سکوتت شبیه به درد دل است برایم این روز ها
کلا سکوت را دوست ندارم
حتی وقتی فریاد می کند
در اغوشت که باشم
نفس هم نمی خواهم
چه رسد به سخن
خمودگی را در نگاهت احساس می کنم و آن سکوت پر معنایت
که هزاران کلمه را با خود دارد و آن برق نگاه هایت که بدون غرش و صداس
بازهم بگو که من معنی نگاهت را نمی دانم