این کوچه خوب است لااقل ناهار را
این جمله را زیر لب زمزمه می کند ابرویش را می خاراند و زنگ خانه را فشار میدهد. خانه با سنگ صورتی و قرمز نما شده است گل های ریزی با رنگ های زرد و نارنجی در دو طرف ورودی بچشم می خورد. حداقل سالی دو یا سه بار گذرش به اینجا می خورد تا بحال ردش نکرده اند ولی این بار کسی آیفون را جواب نمی دهد دوباره زنگ می زند... به امید اینکه بلاخره کسی پیدایش شود کمی دورتر کنار درختی بلند توی پیاده رو می نشیند.
ماشین سیاه رنگ بزرگی روبرویش ایستاد مردی بلند قد از ماشین پیاده شد درب جلو را باز کرد و دختر بچه ای شش یا هفت ساله ـ همسن و سال خواهر خودش ـ را پیاده کرد و با هم به سمت خانه ای رفتند. چند دقیقه بعد متوجه شد چیزی شبیه یک لباس کنار ماشین برق می زند. بلند شد و به طرف آن رفت. کیف کوچک دخترانه ای بود با رنگ نقره ای و عکس یک باربی. خم شد و کیف را برداشت با خودش گفت : حالا که اینها نیستن این دختر هم که حتما صد تا از این کیفا داره اینو می برم برا آبجیم.
ناگهان سنگینی یک دست را بر شانه ی افتاده و استخوانی اش حس کرد. برگشت تا به صاحب دست نگاه کند که سیلی محکمی روی صورتش فرود آمد و نقش بر زمین شد. تیزی انگشتر خش بلندی روی گونه گود رفته اش کشید و چند قطره خون از بینی اش سرازیر شد.
دزدی تو روز روشن! هان! بدمت دست پلیس؟! هان!
صدای کلفتی داشت ریشهایش بلند بود کت و شلوار تیره رنگ به تن داشت. جوان هیچ نگفت فقط دستش را به بینی اش کشید تا مانع از چکیدن خون به لبهایش شود.
چرا لال شدی؟ الان زنگ می زنم پلیس
آقا به بخدا من ... خودش افتاده بود ... فقط من
در دستش یک انگشتر عقیق درشت خودنمایی می کرد تسبیح نقش دار قهوه ای رنگی در دستش بود که مدام تکانش میداد. جوان سعی کرد بلند شود ولی چنان دردی در پایش حس کرد که نتوانست برخیزد.
پاشو دیگه خودتو به موش مردگی نزن
بخدا ... من ... فقط ...
مرد قد بلند بدون دختر بچه پیدایش شد: می تونم بپرسم چی شده؟
بلــه... این پسر جلوی چشم من از توی ماشین شما اینو برداشت
ولی ماشین من قفله
بهرحال دزده
بخدا ... من ...
مهم نیست آقا بلندش کنید بره اون کیف ارزشی نداره
یعنی شما نمی خواهید بدیدش دست پلیس
نه آقا
همین شما باعث می شید اینا دزد بشن اگه الان تنبیه نشه معلوم نیست دست به چه کارایی بزنه
نه بخدا ... من ... افتاده بود...
بس کنید آقا ... تو هم بلند شو
دستشو گرفت و بلندش کرد: برو جانم برو
کیف هنوز توی دستش بود با لرزه گرفت به طرف مرد
نمی خواد برو
کشان کشان در حالیکه زخم روی صورتش ذوق ذوق می زد و سرما توش فرو می رفت از کوچه خارج شد.
تو شبیه هیچکس نیستی
و من می خواهم
روبه رویت بنشینم
نگاهت را گوش کنم
صدایت را ببینم
لبخندت را ببویم
نفس ات را لمس کنم
من تو را
دیگرگونه تجربه می کنم
آخر تو
شبیه هیچ کس نیستی...
همه می خواهند... تو از سرم بیفتی... غافل از اینکه، تو را در دلم پنهان کـــــــــرده ام... !
شوکا انتخاب های زیبایی دارد
اولین بار که این شعر حسین از جنس پناهی را خواندم
خیلی گریستم
خدایا شکرت!
ما دیگر فقیر نیستیم.. دیروز پزشک آبادی گفت:" چشم های پدرم پراز مروارید است."
پناهی
وَقتــ خَــریـد لِبــاسهــای زِمستــانـی.
حَــواسـتــ بــاشـِه لِبــاسهــایـی بِخــریــ
بـــاجیـبــ هـــای بـُــزرگــ بِــه اَنــدازه دو دَسـتـــ
. شـــایــد هَمیــن زِمستــــانــ عـــاشِــق شــُـدی!!!
اینو تو یه سایت خوندم
قشنگ بود برات نوشتم اینجا
فدات
صبر یک فریب بزرگ است
سالهاست با غوره ها کلنجار میروم
حلوا نمی شوند................
سلام خانوم
این برای باشماق است
به دل می نشیند چرا که دل های ما غم بیشتر دارد
انگار هم را جذب می کنند
داستان قشنگ و دلچسب است قلمت هم روان
چرا داستانهایی که توش غم داره به دل آدم بیشتر می نشینه
حال سعی کن داستان بعدی ات خنده دار باشه ببینم باز هم همین حالت را داره یا نه
دلم به حال مرد قصه ات می سوزد
به حال همه می سوزد
به حال خودم هم .