گاهی وقتها همه دنیا
همین خانه می شود
.
گاهی وقتها همه کس من
تو می شوی
گاهی وقتها یک نگاه تو
نفس من می شود
ولی بیشتر وقتها ...
وصفش ناگفتنی است ...
و بیشتر وقت ها نیستی که ببینی
لعنت به آن سالها، سالهای چهل که نگذاشت دیوانگی کنیم،- سیر! و پرتابمان کرد این سو لعنت به آن جغرافیای مریض که پایمان را بست،- سفت! و کاشتمان اینجا لعنت به ژنهای دیوانه با آن بازیهای مسخره که همه چیزمان را نوشت از قبل.، بی که چیزی بپرسد از ما که همه چیز را کشید به دقیقهی نود،- لعنتی! حالا، مثل خری که توی فلسفه مانده نشخوار میکنیم. مثل مراسم بعد از ختم، همه با نیشخندهایی در تسلای هم میکوشیم کاش میدانستیم عزیزترین لحظههایمان، فدای چیزی شد که به آن میگفتیم زندگی چیزی که ندانستیم چیست و به ما نگفته بودند! خنگ منم یا تو که قدر چشمهایت را در قافیهی شعرهام ندانستم تو که بی بهانه میآیی و در تمام واژهها بهانه میگیری، میروی! باید بروم فلسفه بخوانم، آن قدر که مست، گیج، نفهم مطلق بشوم،-که! یعنی از اول بیایم شروع کنم توی گل نمانم،- باز! شعر بگویم و بخوانم،- هی! آن قدر که عاشق کلمهها بشوی و نتوانی حتی از توی کلمهها هم بیرون بیایی حتی برای یک لحظه! حتی با بهانه! کاش یک شب تمام فلسفهی لحظههای من باشی،- گیر کنم پیشت! معجونِ فلسفه، شعر، با من بیا تا ته ته ته کلمات گم شویم با هم مثل قافیههایی که زیر نرمبرفهای دی ماه عاشق شعر میشوند عاشق فلسفه
خوشحالم که این پست عاشقانه ات رو اینقدر دوست داشتم و تو اینقدر زیبا نوشتی عزیزم راستی اون پست قابل تو رو نداشت و کمترین چیزی بود که می تونستم بهت بدم
سلام عزیزم هوگو می گه ادمها در 2 حالت ترکت می کنند یا حس کنن دوستشون نداری یا حس کنن خیلی دوستشون داری در مورد ما فکر کنم مورد دوم بود
و بیشتر وقت ها نیستی که ببینی
لعنت به آن سالها، سالهای چهل
که نگذاشت دیوانگی کنیم،- سیر!
و پرتابمان کرد این سو
لعنت به آن جغرافیای مریض که پایمان را بست،- سفت!
و کاشتمان اینجا
لعنت به ژنهای دیوانه
با آن بازیهای مسخره که همه چیزمان را نوشت از قبل.،
بی که چیزی بپرسد از ما
که همه چیز را کشید به دقیقهی نود،- لعنتی!
حالا، مثل خری که توی فلسفه مانده نشخوار میکنیم.
مثل مراسم بعد از ختم، همه با نیشخندهایی در تسلای هم میکوشیم
کاش میدانستیم عزیزترین لحظههایمان،
فدای چیزی شد که به آن میگفتیم زندگی
چیزی که ندانستیم چیست و به ما نگفته بودند!
خنگ منم یا تو که قدر چشمهایت را در قافیهی شعرهام ندانستم
تو که بی بهانه میآیی و در تمام واژهها بهانه میگیری، میروی!
باید بروم فلسفه بخوانم،
آن قدر که مست، گیج، نفهم مطلق بشوم،-که!
یعنی از اول بیایم شروع کنم توی گل نمانم،- باز!
شعر بگویم و بخوانم،- هی!
آن قدر که عاشق کلمهها بشوی و نتوانی حتی از توی کلمهها هم بیرون بیایی
حتی برای یک لحظه!
حتی با بهانه!
کاش یک شب تمام فلسفهی لحظههای من باشی،- گیر کنم پیشت!
معجونِ فلسفه،
شعر،
با من بیا
تا ته ته ته کلمات گم شویم با هم
مثل قافیههایی
که زیر نرمبرفهای دی ماه
عاشق شعر میشوند
عاشق فلسفه
خوشحالم که این پست عاشقانه ات رو اینقدر دوست داشتم

و تو اینقدر زیبا نوشتی عزیزم
راستی اون پست قابل تو رو نداشت
و کمترین چیزی بود که می تونستم بهت بدم
سلام عزیزم
هوگو می گه
ادمها در 2 حالت ترکت می کنند
یا حس کنن دوستشون نداری
یا حس کنن خیلی دوستشون داری
در مورد ما فکر کنم مورد دوم بود