ماهی های قرمز توی آکواریوم کوچک از این طرف به آن طرف در حرکت بودند. شیشه آکواریوم از تمیزی چنان برقی می زند که قرمزی ماهی ها از شیشه بیرون زده بود. چشمان کشیده پیره زنی گوژپشت به دنبال ماهی ها می دوید. به سختی نفس می کشید انگار چیزی مسیر تنفسش را تنگ کرده بود. ژاکت آبی ی رنگ و رو رفته ای به تن داشت و سبدش پر بود از خریدهای شب عید.
:پسر جان این یکی رو بهم بده
:چشم مادر
پسر قد بلند و لاغری که استخوانهای صورتش انگار نقاشی شده بود با چابکی ماهی قرمز را به تور انداخت و بیرون کشید.
:یکی دیگه هم می خوام خودت برام یکی شون رو که مردنی نباشه انتخاب کن
:اینا هیچ کدوم مردنی نیستن
:آخه هر سال حاجی میومد ماهی می خرید اون خوب بلد بود
اشک دور سفیدی چشمش غلت خورد و در گوشه ای محو شد.
***
سفره هفت سین آماده شد همه چیز را مو به مو چک کرده بود. ماهی ها به سرعت در یک وجبی تنگ خود می چرخیدند. کنار سفره نشست آهی کشید و خیره به ماهی ها ماند. صدای تحویل سال از رادیو پخش شد ولی دیگر صدای نفس هایش شنیده نمی شد.
برایش لحظه ها را نباید شمارد
خودش می اید
سلام خورشی جان
خیییلی غمناک بود!!
یادمون باشه این روزا که برای خرید عید می ریم گوشه چشمی ام به کسایی داشته باشیم که پولی برای خرید ندارند...
موفق باشی
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می اید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
« مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
...
سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم«.
پیر مرد به خاکهای کمه شده می نگریست خاکهایی که لحظه قبل مونس و همدم او را بلعیده بود خم شد و دست روی خاکها ی سرد گذاشت و آهسته گفتم همسرم خونه نوت مبارک
داشتم فکر می کردم
حالا کی اب ماهی ها را عوض می کند
زیبا بود
واژه ها یاری نمی کنند چیز دیگری بگویم
تو خیلی با استعدادی
عجیب خوب می نویسی
سپاس که به نظرم اهمیت دادی
سلام عزیزم
مرسی که نوشتی
دارم می خوانم
فدایت
یکسال زیاده,زیادی زیاد.
زیبا نوشته اید
لذت بردم
ممنون که به من سر زدید
و ممنون از نظر زیبایتان
داستان را به سفارش آنای عزیزم نوشتم.