چند دقیقه زودتر از موعد به هزاردستان رسیدیم... خانم بلند قدی به ما گفت: منتظر بمانید هنوز تمرین تمام نشده ده دقیقه دیگر صدایتان می کنم. تعجب کردم منظورش حتما این نبوده که در پیاده رو یا کنار فضای سبز یا وسط خیابان بایستیم! سوار ماشین شدیم و منتظر ماندیم . باد تندی درختان روبروی ما را به رقصیدن واداشته بود. برای اینکه گذر زمان را احساس نکنیم با هم حرف زدیم. کسی که از طرف استاد پیانو دعوت شده بود و من که همراه بودم و ناخواسته و البته از خدا خواسته عصر جمعه ام را در انتظار شنیدن یک ساز می گذراندم. و گذراندن بویژه عصر جمعه را کار کسالت آوری است! زمان می گذشت بیست دقیقه شد و کسی ما را خبر نکرد. به جز ما یک زوج جوان و یک پسر تنها انتظار می کشیدند. بلاخره بعد از نیم ساعت اذن ورود داده شد.
***
بعد از طی هشت پله به سالن کوچکی که پر از صندلی های بهم چسبیده بود رسیدیم. روبرو یک پیانوی بزرگ به رنگ قهوه ای سوخته نمایان بود. روی پیانو پر بود از گلبرگ های پرپر شده ی چند رز قرمز.
***
چند دقیقه بعد از پشت هر صندلی یک سر پیدا شد و به سرعت همه مدعوین آمدند. استاد با خشوع خاصی وارد شد پشت به ما نشست و شروع به نواختن کرد. می نواخت انگار جان مرا با سر انگشتانش فشار میداد. گاهی دستهایش مثل موج می رفت و می آمد و گاهی یک جا متوقف می ماند و فقط ضربه می زد. دو ساعت گذشت و آنقدر ما از صدا مملو شده بودیم که نمی خواستیم تا چند ساعت حرف بزنیم نکند مزه اش از زیر گوشمان و روحمان بیرون برود.
بعضی وقتها باید یه کار نابخشودنی توی زندگی بکنی تا بتونی زندگیت رو ادامه بدی و بدونی چطور باید ادامش بدی
این یک دیالوگ از فیلمی هستش که دارم نگاش می کنم
تو چه خبر عزیز دلم
یک عصر جمعه دوست داشتنی .
دلم بی هوا برایت تنگ شده خورشید
با اینکه امروز داشتمت بعد از کلی _ این کلی شاید 24 ساعت نشده باشد _ :دی
و انتخاب عکس
این گل به زودی له می شود
نمی خواهی برش داری از روی زمین ؟
سلام خورشید
سلام باشماق
عنوان وبلاگ های من در قبل که الان حذف شده البته
نیروانا
مترسک
مسخ
و حالا در خدمتم با طاعون
خوشحالم که خوشت امده در طاعون پذیرایت می شوم باشماق عزیز
ساعت در انجا همیشه ساعت دلتنگی ست
و تو دعوتی
آنجا که کلام به انتها می رسد موسیقی آغاز می شود