خاطراتت مثل ظرف کثیفی که هفته ها کنار ظرفشویی مانده باشد
محکم چسبیده به ظرف دلم
هرچه می شویم
هرچه می سایم
پاک نمی شود
امروز دلم را از آب پر کرده ام
می گذارم آرام آرام خیس بخورد
بیا و اینجا بنویس مهتاب!
بیا بنویس چه در دل داری؟
بیا بنویس تا بخوانمت
دلم پر می کشد تا کلبه ات
بیا و بنویس!...................
..................................
می دانم حوصله ها کم است اما اگر کسی داستان "شاخه گلی برای امیلی" اثر ویلیام فاکنر را نخوانده است و حداقل علاقه ای به داستان دارد می تواند آنرا اینجا بخواند:
زل زدی به چشم هایم هرچه تلاش می کنم نمی فهمم چه می گویی! شاید هیچ نمی گویی و من بیهوده در نگاه تو به دنبال چیزی از جنس کلمه می گردم. شاید قصدت از این نگاه یافتن حرف من باشد و فقط سوال می کنی... پس چرا هیچ صدایی بلند نمی شود؟ سکوت میان چشم های من و تو می رود و می آید... چه کسی می خواهد آنرا بشکند؟!...
وقتی که می روی انگار چند تکه از قلبم را از جا می کنی و با خودت می بری ... نمی دانم دقیقا از کجا بر میداری که جایش این همه درد می گیرد و سپس تا مدتی سوزش عجیبی دارد.
روزنه ای ایجاد می شود و باد سرد به داخل قلبم می وزد و سرمای شدید وجودم را پر می کند. ضربان قلبم کند می شود و سرما را با تمام سلولهایم حس می کنم.
دلم می خواهد خواب دیده باشم و بیدار شوم.
ساعت ها می گذرد ... روزها می گذرد ... و کم کم جای آن تکه ها دوباره پر می شود و به رفتن تو عادت می کنم...