تاکسی

بوی عرق مانده و گاز تمام فضای ماشین را پر کرده بود. مسافرها در لباس های زمستانی خود فرو رفته بودند و فقط صدای آرام نفس از آنها بلند می شد. من خیلی آرام با نوک انگشت شیشه سمت خود را کمی پایین دادم تا هوا برای نفس کشیدن داخل بیاید. سعی کردم جلب توجه نکند ولی شیشه لق و لقش بلند شد و در جای خود شروع به سر و صدا کرد... مسافرها زیر چشمی حرکات شیشه را می پاییدند. با عبور ماشین از روی هر دست انداز شیشه چند میلیمتری پایین تر می پرید تا اینکه یکی از مسافران اعتراض کرد و گفت: لطفا پنجره را ببندید خانم ... هوا خیلی سرد است!   

من با اکراه پنجره را بستم و به زودی همان بو سوراخ های بینی ام را اشغال کرد. کلافه شدم و به مسافر معترض چپ چپ نگریستم. تا متوجه نگاهم شد  سرم را پایین انداختم و سعی کردم به بو عادت کنم...

تنهایی

اینهمه تنهایی رو به ما می چشونی که خودت رو درک کنیم؟!!    

 

 

چه راحت تنهاییم پر میشد

 سالها پیش که به دبستان میرفتم اولین نقشی که با خودکار روی ساق پایم کشیدم صورت گل انداخته یک دختر بچه دبستانی بود شبیه عروسکهای پارچه ای، شبیه خودم....

و چه آسان تنها می شدم

وقتی در حمام با کیسه لیفی که مادر بزرگ برایم  بافته بود پاهایم را با  کف صابون  می پوشاندم و  آب که نقش تنهاییم را نمایان می کرد. 

 

سهراب

پرس و جو کنان بلاخره آن استخری را یافتیم که سهراب کنار آن شعر می سرود ... جایی بسیار خلوت و آرام که تنها یک زن میانسال آن اطراف بچشم می خورد... من جلو رفتم و از او سوال کردم... گفت اینجا دو سه نفری هستند که او را می دیده اند و بخاطر دارند ولی در حال حاضر اینجا نیستند... ... ...   

و چنان محو آن محل شدیم که فراموش کردیم عکس بگیریم. فقط به تماشایی و آهی و لبخندی گذشت و سپس بازگشتیم.  

گذر من

 

ده سال پیش با دیدن اولین موی سفیدی که در لابلای موهایم می درخشید خرسند و شادمان شدم و شاید مغرور! موهایم را که شانه میزدم به اش خیره می شدم، احساس بزرگ شدن تن جوانم را جوان تر می کرد... به زودی دو تا، سه تا، پنج تا، ده تا و... تا وقتی قابل شمارش بودند جذاب و دوست داشتنی می نمودند.

به مرور متوجه شدم از این سفیدک های پررو که خود را بیش از حد نشان میدهند متنفر شده ام. یک روز تصمیم گرفتم موهای سفید را از ته بچینم. خواهرم یکی یکی آنها را به دام می انداخت و با احتیاط سر می برید. سال به سال بیشتر و بیشتر شدند... همینکه غیرقابل شمارش شدند، قلمو را برداشتم و با دقت نقاطی که برق سفید و درخشانشان می خواست کورم کند را سیاه کردم. خواهرم به من کمک کرد تا همه خائنان سفید را به چنگ رنگ بیامیزم. 

کی خواهم توانست آنها را همانطور که بازتاب گذر من اند، بپذیرم؟!