شلاق..

دستش به لرزه افتاد .. تا بحال به شلاقش اینطوری نگاه نکرده بود .. چشمهای ریزش رو ریزتر کرد .. محکم زد به پاش .. نه .. اون هیچوقت به پای کسی نزده بود .. دستش رو توی هوا چرخوند .. جوری که مطمئن بشه به کتفش یا کمرش میخوره .. یک بار زد .. دوبار زد .. سه بار زد .. پس چرا هیچ حسی بهش دست نمیده!‌.. قدرت دستشو بیشتر کرد .. همه خشمش رو جاری کرد به شلاق و چهارمی رو محکم زد .. وای فقط کمی دردش گرفت!‌.. به شلاقش خیره شد .. زیر لبش زمزمه می کرد .. فقط همینقدر درد!!‌  .. همینقدر !!‌  .. همینقدر !!‌ .. عصبانی شد و پنجمی رو با تمام نیروش زد ..  

در اتاق باز شد .. همکارش با تعجب نگاهش کرد..   

:چیکار میکنی؟!‌ ..  

:دارم به خودم شلاق میزنم میخوام ببینم اونایی که میخورن چه حسی دارن..  

:دیدی؟ 

سرش رو به علامت منفی تکون داد.. 

:بده به من تا بهت بزنم .. اونوقت میبینی..  

نگاهی به شلاق انداخت .. پوزخند زد و از اتاق بیرون رفت.  

***

نیمه شب احساس کرد چیزی به کتف و کمرش چسبیده .. بلند شد دست کشید .. چیزی نبود .. :احسان پاشو ببین به کمرم چی چسبیده؟!‌  

چراغ خواب روشن شد.. چندبار چشماشو باز و بسته کرد 

:هیچی .. فقط جای چند تا خراش باریک و بلنده .. بخواب ..