..

صدای راه رفتنش روی در سطل زباله آزارم میدهد .. حس کشتنش را ندارم .. از طرفی بیش از حد پررو شده است .. گاهی بهش فحش می دهم .. اما پوست کلفت تر از این حرفهاست .. البته زبان مرا هم که نمی فهمد .. ازش انتظاری ندارم .. فقط همینکه کمتر سر و صدا کند و اندام براق و طلایی رنگش را کمتر از جلوی دیدگانم بگذراند می تواند زنده بماند .. هر چه فکر می کنم در زمینه حق حیات تفاوتی میان خودم و او نمی بینم.. گاهی فکر می کنم در زمینه های دیگر هم تفاوت چندانی با هم نداریم!...

فراتر..

یک مستی بزرگ بیشتر نیست .. ساعتی دیگر خواهد پرید .. حالا فقط چاره مستی پس از مستی است ..  

 

می گوید من که دست بالایش یک سال زنده میمانم پس چرا اصلا زنده بمانم! .. 

 

می گویم اتفاقا درست می گویی چون من هم که نمی دانم چقدر زنده خواهم ماند مدام می گویم بلاخره که تمام می شود پس اینهمه زنده بودنم برای چیست!‌ .. لااقل تو به شوق این یک سال مهلتی که داری ناخودآگاه پی لذت بردن از همین لحظه هایی .. ولو خودت ندانی ..