جزیره ای در نیمروز

نخستین باری که مارینی جزیره را دید، روی صندلی‎های سمت چپ مودبانه خم شده‎ بود و داشت میز پلاستیکی را برای گذاشتن سینی ناهار جا به‎ جا می‎کرد. هر بار که با مجله یا لیوان‎های ویسکی آمده و رفته‎ بود، نگاه مسافر را متوجه خود دیده بود. موقع جابه‎جا کردن میز دیگر به تنگ آمده ‎بود، اما نمی‎دانست ارزش آن را دارد که به نگاه سمج مسافر –یک زن آمریکائی- پاسخ دهد یا نه. درست در همین وقت بود که سواحل جزیره، نوار طلائی کرانه و تپه‎هائی که به سمت فلات متروک سر برمی‎داشت، در بیضی آبی پنجره پدیدار شد. مارینی لیوان آبجو را سر جایش گذاشت، لبخندی زد و به مسافر گفت: ''جزایر سونان.'' زن آمریکائی با علاقه‎ای ساختگی گفت: ''آه، بله. یونان.'' زنگ ملایم کوتاهی نواخته شد و مهماندار بی‎آنکه لبخند حرفهای از لب‎های نازکش محو شود، سر برداشت؛ سراغ زوجی سوریائی رفت و آنها آب گوجه‎فرنگی سفارش دادند، اما به دم هواپیما که رسید به خود مجالی داد تا بار دیگر به زیر بنگرد. جزیره‎ی کوچک و تک‎افتاده‌ای بود و دریای اژه با رنگ نیل فام، که پیچ و خم سفید و ساکن و خیره‏کننده را برجسته‎تر می‎کرد، در برش گرفته‏بود. لابد آن پائین کف موج‎هائی بود که به صخرهها و خورها میخورد و می‎شکست. مارینی دید که کرانه‎های متروک به سمت شمال غرب امتداد دارد و بقیه‎ی جزیره کوهستانی است و یکراست به دریا می‎پیوندد. جزیره‎ای سنگلاخی و متروک؛ گرچه نقطهی سربی –خاکستری نزدیک کرانه‎ی شمالی شاید خانه باشد، مشتی از آن خانه‏های روستائی. شروع به باز کردن قوطی آب میوه کرد و وقتی سر برداشت جزیره از پنجره ناپدید شده‎بود. فقط دریا مانده‌بود؛ افقی سبز و بی‎انتها. بی‎دلیل به ساعتش نگاهی انداخت: درست نیمروز بود.

ادامه مطلب ...

مبهوت

آمنه روی پاهای خودش ایستاده و مثل همه مردم راه می رود لاغر اندام با قدی کوتاه صورتی گرد و موهایی که تراشیده شده است. لباس خاکستری پوشیده و زیپ پلورش را تا نوک چانه اش بالا کشیده. من نگاهش می کنم .. نه بیشتر به او زل می زنم. انتظار دارم مرا بشناسد ولی برای او من مثل درخت ام .. نه اگر مثل درخت بودم حتما نگاهم می کرد همان دیوار ام. مادرش از سرکوچه پدیدار می شود. آمنه دقیقا شبیه به مادرش است. چادر خاکستری با گل های نارنجی به شکل نخود بر سر کرده و به سمت آمنه می دود. مثل آنکه بخواهد بچه 2 ساله ای را از رفتن باز دارد ولی آمنه الان 20 سال.. نه 21 سال دارد. آنموقع که سکته (مغزی) کرد 20 سالش بود. آنقدر جثه اش ظریف و کوچک بود که به راحتی با یک دختر بچه 10 ساله اشتباه می شد. تا 4 ماه بعد از سکته نمی توانست سر پا بایستد ولی آخرین باری که دیدمش -حدود یک ماه پیش- با واکر راه می رفت البته به شرطی که مادرش کنارش می ایستاد. 

جلوی مادرش پریدم و با خوشحالی گفتم: آمنه دیگه می تونه راه بره!!!! 

مادرش که نگرانی در چشمانش بی تابی می کرد گفت: سلام بله بله نمی دونم داره کجا میره!! 

گفتم: چه اشکالی داره بگذارید هر کجا که دوست دارد برود حتما جاهای زیادی برای رفتن دارد. 

گفت: نه نه گم می شود.. بدون آنکه دیگر منتظر پاسخ من باشد به دنبالش دوان شد دستش را گرفت و به خانه بازگرداند.  

صبح که بیدار شدم خسته و کوفته فقط دلم می خواست گریه کنم .. همه اش را در خواب دیده بودم..

تسلیت به آنای عزیزم

تو که تنها بهانه ی منی برای نوشتن ..  

تا وقتی در قلب و فکر تو وجود دارد زنده است ..  

وقتی یادش را و تمام محبتش را بخاطر داشته باشی .. 

مرگ چه دارد که از تو و از او بستاند؟!‌  هیچ..

فکر می کردم خودت رو با نوشتن تسکین میدی.. نگو من بیشتر و بیشتر به مسکن نوشته هایت معتادم .. 

  

 

 

  

هیچ جا که خودت نباشی بلاخره یک جایی مجبور می شوی خودت باشی.. ولو به زمانی کوتاه..  

 

مبادا

تمام اون چیزهایی که فکر می کنیم یه روزی می تونه به کمکمون بیاد دقیقا در همون لحظه ای که منتظرش هستیم وجود نداره جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته .. همه اون چیزهایی که ما واسه روز مبادا نگه داشتیم همون روز مبادا هیچکدومشون نیستند یا اگه هستند به درد نمی خورند بویژه انسانهای شریف اطرافمان اینگونه از آب در می آیند قرار بود فلانی ها فلان موقع به دادم برسند ولی این فلانها هیچوقت به فلانی که من منتظرش بودم نرسیدند در اصل انگار من اشتباه بزرگی می کردم یا نه آنها کارشون رو بلد نبودند.. من همیشه براشون نقش فلانی را خوب بازی می کنم پس چرا .. اصلا فرقی نمی کند من اشتباهم یا آنها کار نابلد.. مهم روز مباداست که بی مباداست.  

 

..