مبهوت

آمنه روی پاهای خودش ایستاده و مثل همه مردم راه می رود لاغر اندام با قدی کوتاه صورتی گرد و موهایی که تراشیده شده است. لباس خاکستری پوشیده و زیپ پلورش را تا نوک چانه اش بالا کشیده. من نگاهش می کنم .. نه بیشتر به او زل می زنم. انتظار دارم مرا بشناسد ولی برای او من مثل درخت ام .. نه اگر مثل درخت بودم حتما نگاهم می کرد همان دیوار ام. مادرش از سرکوچه پدیدار می شود. آمنه دقیقا شبیه به مادرش است. چادر خاکستری با گل های نارنجی به شکل نخود بر سر کرده و به سمت آمنه می دود. مثل آنکه بخواهد بچه 2 ساله ای را از رفتن باز دارد ولی آمنه الان 20 سال.. نه 21 سال دارد. آنموقع که سکته (مغزی) کرد 20 سالش بود. آنقدر جثه اش ظریف و کوچک بود که به راحتی با یک دختر بچه 10 ساله اشتباه می شد. تا 4 ماه بعد از سکته نمی توانست سر پا بایستد ولی آخرین باری که دیدمش -حدود یک ماه پیش- با واکر راه می رفت البته به شرطی که مادرش کنارش می ایستاد. 

جلوی مادرش پریدم و با خوشحالی گفتم: آمنه دیگه می تونه راه بره!!!! 

مادرش که نگرانی در چشمانش بی تابی می کرد گفت: سلام بله بله نمی دونم داره کجا میره!! 

گفتم: چه اشکالی داره بگذارید هر کجا که دوست دارد برود حتما جاهای زیادی برای رفتن دارد. 

گفت: نه نه گم می شود.. بدون آنکه دیگر منتظر پاسخ من باشد به دنبالش دوان شد دستش را گرفت و به خانه بازگرداند.  

صبح که بیدار شدم خسته و کوفته فقط دلم می خواست گریه کنم .. همه اش را در خواب دیده بودم..

نظرات 2 + ارسال نظر
سپهر جمعه 29 اردیبهشت 1391 ساعت 08:57 ب.ظ http://www.acappuccino.blogsky.com/

خواب تا بیداری چقدر فاصله داره !؟
چقدر بده گاهی از خواب بیدار میشیم !

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1391 ساعت 07:02 ب.ظ http://bashmagh.blogsky.com

کاشک در بیداری هم همان بشود که در خواب شد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد