آخرش ...

آخرش من هم می میرم 

و تا آن زمان 

هیچ اتفاقی هم نمی افتد 

اصلا انگار قرار نبوده اتفاقی هم بیفتد!

 

 . . .

 

یک عمر

هر کسی باید بداند  

که زندگی او  

بیش از  

یک عمر  

نیست!!!

پر کن..

پر کن پیاله را 

کاین آب آتشین 

دیری ست ره به حال خرابم نمی برد ... 

فکر .. فکر .. فکر .. آنقدر فکر .. که هنگ می کنم .. مشغول نوشتن داستانی بودم که شخصیت هایش هر روز به سراغ ذهنم می آمدند و برایم شرح ماوقع می دانند ولی اتفاق عجیبی افتاد که دستم از قلم رها شد. شخصیت اصلی دختری ریز نقش با صدایی نازک بود.. خطوط چشمانش واضح و پررنگ بود.. صورتش گرد بود و همیشه لبخند می زد.. به ندرت با صدای بلند حرف می زد.. آرامش در نگاهش باله می رقصید.. امروز در محل کارم دیدمش.. اما پسر بود.. تمام مشخصات ظاهری اش مچ شده بود اما دیگر نمی شناختمش.. آخر همیشه شخصیت های اصلی من دختر هستند و من هرگز نتوانسته ام به درستی پسر ها را درک کنم.. سخت بود برایم که بپذیرم او را همان دختر ادامه دهم و از طرف دیگر با من ناگهان غریبه شد!! فکر .. فکر.. فکر ..  

 

مردمک

حجمی از نور سرازیر می شود به نقطه ای کوچک در وسط چشمهایم  .. یک عکس وارونه نقش می بندد روی پرده .. پردازش می شود و لبخند تو را به یادم می آورد .. راستی کجایی؟!

you

وقتی از تو دور می شوم فقط کافیست به اندازه ی طول بازویت دستت را دراز کنی و مرا به سمت خود بخوانی ... اما تو فقط با اشاره ای اندک مرا لمس می کنی تا ببینی کنارت هستم یا نه!!  

اگر باشم پیروزمندانه دستت را عقب می کشی و اگر نباشم شکست خورده باز هم دستت را عقب می کشی...