نو

سال نو ... 

نه ! 

هر که حال نو دارد! 

حال نو مبارک 

 

جاده

مثلث متساوی الاضلاعیست  

ما به سمت راس آن پیش می رویم 

هی فرو میرویم 

ولی نمی رسیم 

نگاهم روی آسفالت کشیده می شود 

پلکم سنگین می شود 

خوابم میبرد 

بهار منتظر بی مصرف افتاد!

کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده ی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدم سال
که شادان یا غمین آهی برآرد 

. . .

بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویرانسرای محنت آور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در! 

 

در این روزهای آخر زمستان ... این حکایت دل من است به زبان شاملو... حکایت تلخی که تکرار می شود و من هنوز هوای تازه ای به ریه های روحم نرسیده است!‌  

بهار منتظر بی مصرف افتاد!...

  

 ...

 

پ ن: انتظار بهاری را می کشم که من منتظر بهار باشم... 

 

crazy

توی دنیا یکی نقش دیوانه را بازی می کند و یکی نقش عاقل را...  

دست آخر دستمزد هر دو تا مثل هم است... 

 

 

  

ساز

چند دقیقه زودتر از موعد به هزاردستان رسیدیم... خانم بلند قدی به ما گفت: منتظر بمانید هنوز تمرین تمام نشده ده دقیقه دیگر صدایتان می کنم. تعجب کردم منظورش حتما این نبوده که در پیاده رو یا کنار فضای سبز یا وسط خیابان بایستیم!‌ سوار ماشین شدیم و منتظر ماندیم . باد تندی درختان روبروی ما را به رقصیدن واداشته بود. برای اینکه گذر زمان را احساس نکنیم با هم حرف زدیم. کسی که از طرف استاد پیانو دعوت شده بود و من که همراه بودم و ناخواسته و البته از خدا خواسته عصر جمعه ام را در انتظار شنیدن یک ساز می گذراندم. و گذراندن بویژه عصر جمعه را  کار کسالت آوری است!‌ زمان می گذشت بیست دقیقه شد و کسی ما را خبر نکرد. به جز ما یک زوج جوان و یک پسر تنها انتظار می کشیدند. بلاخره بعد از نیم ساعت اذن ورود داده شد.  

***

بعد از طی هشت پله به سالن کوچکی که پر از صندلی های بهم چسبیده بود رسیدیم. روبرو یک پیانوی بزرگ به رنگ قهوه ای سوخته نمایان بود. روی پیانو پر بود از گلبرگ های پرپر شده ی چند رز قرمز.   

***

چند دقیقه بعد از پشت هر صندلی یک سر پیدا شد و به سرعت همه مدعوین آمدند. استاد با خشوع خاصی وارد شد پشت به ما نشست و شروع به نواختن کرد. می نواخت انگار جان مرا با سر انگشتانش فشار میداد. گاهی دستهایش مثل موج می رفت و می آمد و گاهی یک جا متوقف می ماند و فقط ضربه می زد. دو ساعت گذشت و آنقدر ما از صدا مملو شده بودیم که نمی خواستیم تا چند ساعت حرف بزنیم نکند مزه اش از زیر گوشمان و روحمان بیرون برود.