نگاهش طوریست که هر کس بخواهد با او حرف بزند فقط ناچار است در چشمانش خیره شود. هر روز رأس ساعت 7 صبح کارت می زند. پستش در آزمایشگاه ریاست است، اما نه میز ریاست دارد و نه ژستش را. برای او امروز از آن روزهای پر مشغله و پر از دوندگی است. ساعت2 کلاسش در دانشگاه شروع می شود. ساعت 5 دختر نه ساله اش را به کلاس باله می برد. ساعت 7 جلوی درب کتابخانه منتظر می ماند تا همسرش از میان دو لنگه درب بلند و قهوه ای به بیرون سرک بکشد. به خانه که می رسند، میخ آشپزخانه می شود. شام امشب و نهار فردا ظهر را آماده می کند. موقع خواب با خود فکر می کند چه خوب است که بلاخره شب می شود!
گاهی وقتها همه دنیا
همین خانه می شود
.
گاهی وقتها همه کس من
تو می شوی
.
گاهی وقتها یک نگاه تو
نفس من می شود
.
.
ولی بیشتر وقتها ...
وصفش ناگفتنی است ...
یک تولد
یک مرگ
این است
تمام این زندگی
میان دو تنهایی بزرگ
میان دو تجربه جدید
فرصتی است
برای تنها نبودن
اما ...
انبوهی از تکرار ...
و شاید تکرار همان تنهایی ...
*تولدم مبارک*