نگاهش طوریست که هر کس بخواهد با او حرف بزند فقط ناچار است در چشمانش خیره شود. هر روز رأس ساعت 7 صبح کارت می زند. پستش در آزمایشگاه ریاست است، اما نه میز ریاست دارد و نه ژستش را. برای او امروز از آن روزهای پر مشغله و پر از دوندگی است. ساعت2 کلاسش در دانشگاه شروع می شود. ساعت 5 دختر نه ساله اش را به کلاس باله می برد. ساعت 7 جلوی درب کتابخانه منتظر می ماند تا همسرش از میان دو لنگه درب بلند و قهوه ای به بیرون سرک بکشد. به خانه که می رسند، میخ آشپزخانه می شود. شام امشب و نهار فردا ظهر را آماده می کند. موقع خواب با خود فکر می کند چه خوب است که بلاخره شب می شود!
و بعد با فکر صبح دیگر به خواب می رود.
سلام
واااااااای چه حس غریبی. نمی دونم خیلی قشنگ بود. یه چیزی فراتر از خیلی.
موفق باشی خورشید خانم
تقــویــم ِ دل ِ من
نسبــتی بــا تقــویــم هــای جهـــان نــدارد
میـــان ِ ـبــرگ ریـــزان ِخـــزانــ
وســط ِ چلــه ی زمستـــانــ هــمـ
مــی بیــنی نــوشتــه انــد بهــار!
آن لحظـــه کــه تـــوخنــدیــدیــ
زندگی همین چیزهاست که سالهای سال از آن متنفریم
بعد از سالهای سال دلمان برلیشان تنگ می شود
.
پارادوکس عجیبی است
رئیسی داشتیم خدا رحمتش کنه همین طوری بود نه میزی داشت نه دفتر و دستک
درویش منش و راحت می شد بری اونو ببینی
ولی عقل مردم به چشمونشون است به همین آقا با این طرز برخورد شیرو لقب دادن
رییس ها ی دیگه که باید یک هفته از منشی اونم خانوم باید وقت ملاقات بگیری آقای دکتر و آقای مهندس هستن و وقتی اونا را می بینی باید تا کمر دلا بشی
تازه کارتم راه نمی اندازن