این روزها کارم فقط آزردن است.. 

کسانی را که می شناسم.. 

و کسانی را که نمی شناسم.. 

می آزارم.. 

نوعی اختلال است لابد.. 

نتایج

پذیرفته نشده بودم .. پیش از آنکه سرچ تمام شود قلبم تند تند می زد .. وقتی نتیجه را دیدم دیگر نزد .. یعنی زد ولی کند و آهسته .. همه روزهایی که برای خواندن از زندگی کاسته بودم حلقه فیلم افکارم شد .. دوست داشتم گریه کنم مثل وقتی بچه بودم و نمره دلخواهم را نمی گرفتم .. اما سر کار بودم و شرایط راحتی برای هو هو کردن نداشتم .. احمقانه است با این سن و سال و با اینهمه مشغله دوباره بخوانم ولی احتمالا می خوانم چون احمقم .. پدرم بهم زنگ زد و با قدرت گفت زندگی ارزش هیچ ناراحتی و غمی را ندارد ول کن بابا این حرفها را ..