-
زندگی از نو..
یکشنبه 27 مهر 1393 17:33
سی و هفت روز از آن نیمه شبی که پس از چند ساعت پیچش دردهای بهم پیچیده به روی شکمم افتاد و با دو چشم سیاه و گرد به من زل زد، میگذرد.. هرگز آن اولین نگاه را فراموش نخواهم کرد .. متعجب از دیدن موجودی که نه ماه درون من زیسته بود و من چنان با او خو گرفته بودم که گویی نه سال است با من است.. روزهای اول حضورش برایم عجیب گذشت...
-
دوران..
جمعه 24 مرداد 1393 09:21
معنی زندگی در هر دورانی متفاوت می شود .. بقدری که وقتی دوره ای سپری می شود هر چه تلاش می کنم بخاطر بیاورم چرا مفهوم زندگی را آنگونه درک می کرده ام بی فائده است! گذشتن و تمام شدن است.. نه اینکه دوره بعدی بهتر یا بدتر باشد فقط آنقدر متفاوت است که قابل درک نیست! مغز خانم ها در این دوران کوچک می شود! (تحقیقات بر اساس...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 شهریور 1392 20:09
این روزها کارم فقط آزردن است.. کسانی را که می شناسم.. و کسانی را که نمی شناسم.. می آزارم.. نوعی اختلال است لابد..
-
نتایج
پنجشنبه 7 شهریور 1392 07:41
پذیرفته نشده بودم .. پیش از آنکه سرچ تمام شود قلبم تند تند می زد .. وقتی نتیجه را دیدم دیگر نزد .. یعنی زد ولی کند و آهسته .. همه روزهایی که برای خواندن از زندگی کاسته بودم حلقه فیلم افکارم شد .. دوست داشتم گریه کنم مثل وقتی بچه بودم و نمره دلخواهم را نمی گرفتم .. اما سر کار بودم و شرایط راحتی برای هو هو کردن نداشتم...
-
..
یکشنبه 6 مرداد 1392 19:03
ازش خواهش می کنم برای من پیپش را آماده کند.. طفره می رود.. خودم بر میخیزم.. خیره می شود.. هر روز از یک مغازه می گذرم که تابلوی بزرگی با زمینه مشکی و صورت خسته یک زن که در تاریکی گم شده است بر دیوار آن آویزان است.. دو انگشتش پیداست که سیگاری میانش است و خط باریک دود که از دهانش خارج می شود.. انگار که "من" است...
-
..
جمعه 28 تیر 1392 04:14
صدای راه رفتنش روی در سطل زباله آزارم میدهد .. حس کشتنش را ندارم .. از طرفی بیش از حد پررو شده است .. گاهی بهش فحش می دهم .. اما پوست کلفت تر از این حرفهاست .. البته زبان مرا هم که نمی فهمد .. ازش انتظاری ندارم .. فقط همینکه کمتر سر و صدا کند و اندام براق و طلایی رنگش را کمتر از جلوی دیدگانم بگذراند می تواند زنده...
-
فراتر..
دوشنبه 17 تیر 1392 19:56
یک مستی بزرگ بیشتر نیست .. ساعتی دیگر خواهد پرید .. حالا فقط چاره مستی پس از مستی است .. می گوید من که دست بالایش یک سال زنده میمانم پس چرا اصلا زنده بمانم! .. می گویم اتفاقا درست می گویی چون من هم که نمی دانم چقدر زنده خواهم ماند مدام می گویم بلاخره که تمام می شود پس اینهمه زنده بودنم برای چیست! .. لااقل تو به شوق...
-
آزمون ارشد ۹۲
جمعه 10 خرداد 1392 11:27
قرآن میخوانند .. من چشم دوخته ام به رنگ گلبهی شاید کرمی پررنگ .. شاید .. رنگ واضحی ندارد دفترچه سوالات .. ساعت 3 .. اولین سوال .. یک سوال تکراری که حتی زحمت جابجا کردن گزینه ها را به خود نداده اند.. سوال ۱۵و ۱۹و۲۰ کمی شک دارم .. الکترو متوسط و خوب .. 27 catchlike tension را تا بحال نشنیده ام! .. 37 و 40 نزده .. MMT دو...
-
..
دوشنبه 16 بهمن 1391 00:31
فقط می شمارم روزها را یکی پس از دیگری فقط می گذرانم چقدر تکراری شده ام ..
-
شلاق..
پنجشنبه 14 دی 1391 23:48
دستش به لرزه افتاد .. تا بحال به شلاقش اینطوری نگاه نکرده بود .. چشمهای ریزش رو ریزتر کرد .. محکم زد به پاش .. نه .. اون هیچوقت به پای کسی نزده بود .. دستش رو توی هوا چرخوند .. جوری که مطمئن بشه به کتفش یا کمرش میخوره .. یک بار زد .. دوبار زد .. سه بار زد .. پس چرا هیچ حسی بهش دست نمیده!.. قدرت دستشو بیشتر کرد .. همه...
-
time..
چهارشنبه 22 آذر 1391 16:06
این همه دوست داشتن من چه فایده ای دارد وقتی مجال کوتاه زندگی فرصت یک دل سیر دیدنت را به من نمی دهد..
-
کویر نگاری
پنجشنبه 16 آذر 1391 17:41
علی 14 ساله با چشمانی کشیده و نافذ به من خیره شده .. من جسورانه نگاهش می کنم.. به محض آنکه متوجه نگاهم می شود چشم از من برداشته و تظاهر می کند حواسش شش دانگ به تلویزیون است. نمی تواند از نگاه کردن بگذرد و کمی بعد باز خیره شده و من در نگاهم سؤال موج می زند. اطرافیانش می گویند من بقدری شبیه مادرش هستم که اولین بار با...
-
کویر من ..
پنجشنبه 2 آذر 1391 16:51
عمر ما به قول آلبر کامو در این می گذرد که ثابت کنیم بیهوده به این جهان نیامده ایم .. نقل من شده است و اینهمه سر به دیوار کوبیدن ها .. لابد آخر هم به این نتیجه می رسم که بیهوده بوده هر چه بوده !!.. کسی می گفت من که به آنچه می خواستم نرسیدم ولی همه تلاشم را می کنم فرزندم به آنچه می خواهد برسد.. حالا که دارد تلاش می کند...
-
شفا ..
جمعه 19 آبان 1391 16:09
می دانم هیچ شفایی در کار نیست .. می دانم هر چه هست فقط راهی برای تحمل است .. با این حال به همان که هست چنگ انداخته ام ..
-
life..
جمعه 12 آبان 1391 11:56
نشسته ام در جایگاهی که برای عروس و داماد تدارک دیده اند .. عروس خواهر من است همبازی همه ی دوران کودکی و بزرگسالی ام .. کنار من می نشیند .. می گوید انگار ازدواج همه اش مثل یک بازی است!.. می خندم .. آره اولش همین بازی هاست مثل بازی های خودمان ولی بعد که رفتی زیر سقفی که خودت می شوی مسئول همه ی اتفاقها برایت جدی می...
-
برای تو..
دوشنبه 8 آبان 1391 22:51
فقط برای توست .. هر چه نگاه دارم برای تماشای توست .. تابلوی نگاهم اما خالیست .. تو که بخواهی می نویسم .. تو که بخواهی .. .. .. پیله ام را سخت و سفت بسته ام .. خیالم از ورود همه خاطر جمع است جز تو .. دست من که نیست ..
-
..
پنجشنبه 27 مهر 1391 15:57
یادداشت جدیدی در کار نیست .. همه اش تکرار است .. این زندان بزرگ همیشه پر بوده از زندانی و همیشه در و دیوارش پر شده از روزهای سخت یادگار شده .. تاریخ های با اهمیت و بی اهمیت .. شکایت و شکوه .. به حق و ناحق .. کسی حرف تازه بزند همه گوش تیز می کنند شاید میان آن همه کلمه دریچه ای برای رهایی .. از این رو که حرف زیاد زدند...
-
..
چهارشنبه 12 مهر 1391 16:40
هیچ چیز به اندازه داشتن تو خوب نیست.. هیچ چیز حتی رسیدن به همه ی آرزوهای کودکی ام.. داشتن تو مزه کردن یک شیرینی است با طعم زنجفیل.. چیزی برای آزردن من نداری.. تنها.. موهای سفیدم آزارم میدهند.. پنهانشان می کنم.. از تو و از خودم.. از پنهان کردنشان نیز آزرده می شوم..
-
کویرنگاری
سهشنبه 4 مهر 1391 17:33
تحمل بعضی آدم ها برایم سخت است و گذراندن بدون بعضی آدمها برایم سخت تر است.. غالباً مجبورم آن بعضی ها را تحمل کنم .. می شوند همکارم .. همسایه ام .. همسفرم .. و .. غالباً سخت تر از آن نبودن آنهایی است که دوست دارم باشند .. من سنگ شده ام.. سنگی سخت.. دیگر نمی بینم تو را..
-
تلخی بی پایان
دوشنبه 3 مهر 1391 18:48
ساعت یک شد .. از صبح مشغول کار بودم .. خسته شدم مثل هر روز .. مرخصی نوشتم و بردم اتاق رئیس .. بدون اینکه یادش باشه من توی کدوم قسمت دارم کار می کنم .. گفت خانم شما چرا اینقدر مرخصی می گیرید؟! از تعجب دهنم باز شد و چشمام گرد!! من؟! انگشت اشاره ام تو هوا مونده بود!! گفتم مگه من کی مرخصی گرفتم؟! اخم تندی به ابروهاش...
-
آنا..
شنبه 1 مهر 1391 21:27
تو با همه قهر کرده ای.. من با خودم.. نه با من حرف میزنی.. نه حرف مرا گوش میدهی.. سکوت می کنم.. تا .. تو صدایم کنی.. چرا دیگر بوی مهر نمی آید؟!..
-
..
سهشنبه 14 شهریور 1391 22:25
نمی دانم حرفم را باور می کنید یا نه.. نیمی از عمر را به تمسخر آنچه دیگران به آن اعتقاد دارند می گذرانیم و نیمی دیگر را در اعتقاد به آنچه دیگران به تمسخر می گیرند. استفانو بنی خالی از لطف نیست خواندن داستانهای آمیخته به طنز ایتالیایی به قلم استفانو بنی نویسنده ی پسامدرن که در سال ۱۹۸۷ منتشر شد. قطعا نقدهای بسیاری بر آن...
-
تنها..
شنبه 4 شهریور 1391 23:08
تنها که می شوم تازه قدر تو را می فهمم صدایم که عوض می شود از ساعت های طولانی که با هیچ کس سخن نگفته ام تازه قدر گوشهایت را می شناسم گاهی مرا تنها بگذار وقتی اینهمه کنارم باشی دیگر قادر نیستم ببینمت تنها که می شوم به تو می اندیشم به تو که همیشه هستی..
-
خستگی..
شنبه 28 مرداد 1391 19:10
خسته شدم از بس که خودم را خسته می کنم .. کی تمام می شود انرژی ام .. یک مسابقه است .. انگار با خودم در رقابتی بیهوده وارد شده ام .. می خواهم روی خواب را کم کنم .. روی خوراک را کم کنم .. روی خودم را نیز .. همیشه باید زیاده روی کرد تا فکرهایی که مثل کرم توی مغز آدم وول می خورند تمام شوند .. کار زیاد .. خواب زیاد .. خستگی...
-
داروخانه
سهشنبه 24 مرداد 1391 23:31
خانم جوان: ببخشید من دقیقا متوجه نشدم اون دفعه چی گفتید آب بریزم تو لیوان یا ادرار؟ مسئول داروخانه: ببخشید آب توی لوله چطوری بفهمه شما باردار هستید؟!
-
آذربایجان زیر خروار
یکشنبه 22 مرداد 1391 22:29
گزارشکر شبکه خبر تلویزیون ایران .. پیرزن بدبخت زلزله زده با چادر خاکی به کمر بسته .. صدایش می لرزد و می گوید: خدا دولت را عمر بده که به ما می رسند * * * فقط می توانم عصبانیت شدیدم را زیر دندانهایم بهم بسایم ..
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 مرداد 1391 21:56
-
ساحل نگاری
سهشنبه 17 مرداد 1391 19:41
کنار ساحل شنی ذهنم نشسته ام .. آفتاب برق نگاهش را بر تنم دوخته است .. یک تکه چوب میان انگشتانم چپ و راست می شود .. اسم تو را می نویسم .. به اش ذل می زنم .. با دست درهمش می ریزم .. اسم خودم را نیمه .. هاجـ .. باز درهمش می ریزم .. نگاه می کنم به طرح های کودکانه .. همه جا پر است.. می نویسم .. هــــــــا .. از من و تو فقط...
-
"او"
دوشنبه 9 مرداد 1391 00:46
و اما بلاخره می گذرد هاجر عزیز! می گذرد این روزگار حتما و خاکستر آن را به باد خواهیم داد روزی. اسم این دنیا با خودش بوده و خوش که بنگری هیچ گاه و هرگز ارزش زنده بودن و زندگی کردن نداشته و این همه هیاهو هم -راستش- بر سر هیچ است و هیچ. آخرین فصل بیخوابی
-
گذشتن..
جمعه 6 مرداد 1391 11:53
وقتی کسی به راحتی از روح من می گذرد و روزها و سالها مرا در این گذرش عذاب می دهد.. چطور انتظار جواب سلام از من دارد.. من روح حریر گونه ای بودم .. من از روشنی سایه ای نداشتم.. من منی بودم با بالهای نقره ای.. امروز نیلوفری هستم از ساکنین مرداب.. هر روز در سپیده دم باز و در غروب بسته می شوم .. نیازمند خورشیدم .. اما...