-
طالع
جمعه 6 مرداد 1391 11:37
طالعم را زیر و رو می کنم همه اش به یک جمله ختم می شود: تهوعی که به استفراغ نمی رسد!
-
کویر نگاری
سهشنبه 3 مرداد 1391 20:21
همه چیز حتی با تمام احساسهای عجیب و کهنه من.. با تمام رگ به رگ شدن چشمهایم.. با همه سردرد های بی موقع و دیوانه کننده ام.. باز هم به عادت همیشگی خواهد ماند.. احساسهایی که سالها ذهن من رو تسخیر و اجازه ی فکر کردنم را کوتاه کردند.. همه اش حرف بودند.. اینکه بدون من مرگ تو را می بلعد.. نه من بی تو مردم و نه تو بی من.....
-
شب..
چهارشنبه 21 تیر 1391 20:29
یک شب که مرواریدهای سپید بدون اختیار من سرازیرند .. مثل شبهای زیادی که پشت سر گذاشته ام .. مثل تسبیحی دور تا دور چهره ام بهم می رسند .. یک شب که هق هقی عجیب ناتمام می ماند و من را یارای خفه شدن نیست .. باز انتظار می کشم چشمان تو از خواب خالی شود .. یک شب مثل آنشب که غمی سنگین سینه ام را می فشرد .. انتظار من در کدام شب...
-
he
پنجشنبه 15 تیر 1391 13:01
نمی خواهم اینهمه مهربان باشی مرا بدهکار مهربانی ات نکن نگو مرا می شناسی من فراموشکارم ..
-
کویرنگاری
دوشنبه 12 تیر 1391 20:01
پاهایم به زمین چسبیده اند ساعت هاست داریم راه می رویم حالا مریم داخل پرو رفته و فروشنده ی بینوا از این رگال به آن رگال و سپس به سمت اتاق پرو پرتاب می شود. من ستون بلند و باریکی را یافته ام و تمام وزن بدنم را به آن تکیه کرده ام. سکوت ذهنم را پاره می کند: - می گند حرف زدن زیاد باعث پیری می شود من هم صبح تا شب حرف می زنم...
-
آنا : داستانی خوب از آنتوان چخوف
جمعه 9 تیر 1391 09:27
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟ - چهل...
-
؟...
چهارشنبه 24 خرداد 1391 20:52
بعضی وقتا انقدر دلم تنگ میشه که فک میکنم دلم یه چیزی دیگشه از دلتنگی خیلی اون ور تره شاید غربت باشه شایدم یه چیزه دیگست که نمیدونم چیه
-
دنیا
چهارشنبه 3 خرداد 1391 21:56
آهای تو .. آهای خودم.. اینجا گذرگاهی است گذشتنی..
-
جزیره ای در نیمروز
یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 17:25
نخستین باری که مارینی جزیره را دید، روی صندلیهای سمت چپ مودبانه خم شده بود و داشت میز پلاستیکی را برای گذاشتن سینی ناهار جا به جا میکرد. هر بار که با مجله یا لیوانهای ویسکی آمده و رفته بود، نگاه مسافر را متوجه خود دیده بود. موقع جابهجا کردن میز دیگر به تنگ آمده بود، اما نمیدانست ارزش آن را دارد که به نگاه سمج...
-
مبهوت
جمعه 22 اردیبهشت 1391 09:54
آمنه روی پاهای خودش ایستاده و مثل همه مردم راه می رود لاغر اندام با قدی کوتاه صورتی گرد و موهایی که تراشیده شده است. لباس خاکستری پوشیده و زیپ پلورش را تا نوک چانه اش بالا کشیده. من نگاهش می کنم .. نه بیشتر به او زل می زنم. انتظار دارم مرا بشناسد ولی برای او من مثل درخت ام .. نه اگر مثل درخت بودم حتما نگاهم می کرد...
-
تسلیت به آنای عزیزم
یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 21:24
تو که تنها بهانه ی منی برای نوشتن .. تا وقتی در قلب و فکر تو وجود دارد زنده است .. وقتی یادش را و تمام محبتش را بخاطر داشته باشی .. مرگ چه دارد که از تو و از او بستاند؟! هیچ..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 16:49
فکر می کردم خودت رو با نوشتن تسکین میدی.. نگو من بیشتر و بیشتر به مسکن نوشته هایت معتادم .. هیچ جا که خودت نباشی بلاخره یک جایی مجبور می شوی خودت باشی.. ولو به زمانی کوتاه..
-
مبادا
جمعه 8 اردیبهشت 1391 10:18
تمام اون چیزهایی که فکر می کنیم یه روزی می تونه به کمکمون بیاد دقیقا در همون لحظه ای که منتظرش هستیم وجود نداره جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته .. همه اون چیزهایی که ما واسه روز مبادا نگه داشتیم همون روز مبادا هیچکدومشون نیستند یا اگه هستند به درد نمی خورند بویژه انسانهای شریف اطرافمان اینگونه از آب در می آیند قرار...
-
دزدی..!!
سهشنبه 5 اردیبهشت 1391 16:11
چشمانم از حدقه بیرون زد نمی توانستم باور کنم چیزی را که می شنوم! آقای دکتر ... ریاست ... به جرم دزدی دادگاهی شده.. من هاج و واج .. گیج و در هم .. از بس او را به امانت داری و دینداری می شناختم .. از بس ایمان داشتم کج نمی رود .. نمی توان باور کرد!.. چطور می شود کسی اینقدر خوب و با خدا باشد و دزدی کند!! .. می شود تمام...
-
آخرش ...
چهارشنبه 30 فروردین 1391 16:45
آخرش من هم می میرم و تا آن زمان هیچ اتفاقی هم نمی افتد اصلا انگار قرار نبوده اتفاقی هم بیفتد! . . .
-
یک عمر
جمعه 25 فروردین 1391 11:02
هر کسی باید بداند که زندگی او بیش از یک عمر نیست!!!
-
پر کن..
پنجشنبه 24 فروردین 1391 17:44
پر کن پیاله را کاین آب آتشین دیری ست ره به حال خرابم نمی برد ... فکر .. فکر .. فکر .. آنقدر فکر .. که هنگ می کنم .. مشغول نوشتن داستانی بودم که شخصیت هایش هر روز به سراغ ذهنم می آمدند و برایم شرح ماوقع می دانند ولی اتفاق عجیبی افتاد که دستم از قلم رها شد. شخصیت اصلی دختری ریز نقش با صدایی نازک بود.. خطوط چشمانش واضح و...
-
مردمک
سهشنبه 22 فروردین 1391 22:27
حجمی از نور سرازیر می شود به نقطه ای کوچک در وسط چشمهایم .. یک عکس وارونه نقش می بندد روی پرده .. پردازش می شود و لبخند تو را به یادم می آورد .. راستی کجایی؟!
-
you
سهشنبه 15 فروردین 1391 12:59
وقتی از تو دور می شوم فقط کافیست به اندازه ی طول بازویت دستت را دراز کنی و مرا به سمت خود بخوانی ... اما تو فقط با اشاره ای اندک مرا لمس می کنی تا ببینی کنارت هستم یا نه!! اگر باشم پیروزمندانه دستت را عقب می کشی و اگر نباشم شکست خورده باز هم دستت را عقب می کشی...
-
خورشید
یکشنبه 13 فروردین 1391 20:49
میانِ خورشیدهایِ همیشه زیبائیِ تو لنگری ست_ خورشیدی که از سپیده دمِ همه ستارگان بی نیازم می کند... باز هم باید همه چیز شروع شود .. پایان را بیشتر دوست می داشتم .. حالا یک سال دیگر برای دویدن و نرسیدن وقت داریم .. یک سال تمام برای گذراندن!! .. .
-
۱۳
یکشنبه 13 فروردین 1391 11:53
تو سیزده ات را به در می کنی من همه زندگی ام را ...
-
تو
چهارشنبه 9 فروردین 1391 18:06
تن سبز درختان نم نوازشگر باران بوسه های نسیم بهاران تمام زیبایی های جهان امروز . . . همه برای توست سهم من فقط یاد توست
-
نو
دوشنبه 29 اسفند 1390 10:05
سال نو ... نه ! هر که حال نو دارد! حال نو مبارک
-
جاده
شنبه 27 اسفند 1390 18:12
مثلث متساوی الاضلاعیست ما به سمت راس آن پیش می رویم هی فرو میرویم ولی نمی رسیم نگاهم روی آسفالت کشیده می شود پلکم سنگین می شود خوابم میبرد . .
-
بهار منتظر بی مصرف افتاد!
پنجشنبه 25 اسفند 1390 10:35
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال که پا بر جاده ی خلوت گذارد کسی پیدا نشد در مقدم سال که شادان یا غمین آهی برآرد . . . بهار آمد، نبود اما حیاتی درین ویرانسرای محنت آور بهار آمد، دریغا از نشاطی که شمع افروزد و بگشایدش در! در این روزهای آخر زمستان ... این حکایت دل من است به زبان شاملو... حکایت تلخی که تکرار می شود و من هنوز...
-
crazy
دوشنبه 22 اسفند 1390 17:43
توی دنیا یکی نقش دیوانه را بازی می کند و یکی نقش عاقل را... دست آخر دستمزد هر دو تا مثل هم است...
-
ساز
شنبه 20 اسفند 1390 16:34
چند دقیقه زودتر از موعد به هزاردستان رسیدیم... خانم بلند قدی به ما گفت: منتظر بمانید هنوز تمرین تمام نشده ده دقیقه دیگر صدایتان می کنم. تعجب کردم منظورش حتما این نبوده که در پیاده رو یا کنار فضای سبز یا وسط خیابان بایستیم! سوار ماشین شدیم و منتظر ماندیم . باد تندی درختان روبروی ما را به رقصیدن واداشته بود. برای اینکه...
-
Crow
پنجشنبه 18 اسفند 1390 18:19
توی هوای نمناک که پرواز می کنم خیلی دلم نمی خواهد لای آسمان بمانم حس بویایی ام را کم می کند. چیزی دور گردنم هست یک طوق براق سفید و خاکستری که محض بودنش خوشم. وقتی تاریکی شب آرام آرم از لای درختان تاکستان زردآلو و درختان تک افتاده صحن می آید پای امامزاده چراغهای نفتی به نور می افتند بعد من بدون بو کشیدن و با خط ماه...
-
گذر
شنبه 13 اسفند 1390 15:42
ماهی های قرمز توی آکواریوم کوچک از این طرف به آن طرف در حرکت بودند. شیشه آکواریوم از تمیزی چنان برقی می زند که قرمزی ماهی ها از شیشه بیرون زده بود. چشمان کشیده پیره زنی گوژپشت به دنبال ماهی ها می دوید. به سختی نفس می کشید انگار چیزی مسیر تنفسش را تنگ کرده بود. ژاکت آبی ی رنگ و رو رفته ای به تن داشت و سبدش پر بود از...
-
بازیهای کودکانه
جمعه 12 اسفند 1390 10:52
دستم را ته کومۀ انبوه چوب فرو میبرم، دست راستم است، چند تیغ کوچک چوب مچ دستم را زخمی می کند ولی برای من قطعاً بی اهمیت است، باید بچه روباه را که ته کومۀ انبوه چوب کز کرده بیرون بکشیم. جمع بچه های ده جمع است. جایی در مزرعه ای دورتر از ده تجمع کرده ایم. اصلان تفنگ پدرش را ساق دوش کرده، پسرک مو بور با چشمان شرارت بار که...