بازیهای کودکانه

دستم را ته کومۀ انبوه چوب فرو میبرم، دست راستم است، چند تیغ کوچک چوب مچ دستم را زخمی می کند ولی برای من قطعاً بی اهمیت است، باید بچه روباه را که ته کومۀ انبوه چوب کز کرده بیرون بکشیم. جمع بچه های ده جمع است. جایی در مزرعه ای دورتر از ده تجمع کرده ایم.

اصلان تفنگ پدرش را ساق دوش کرده، پسرک مو بور با چشمان شرارت بار که تقریباً در تمام طول سال در دره ها، آبگیرها و تپه های پوشیده از درختان سرو و تبریزی اطراف ده پرسه می زند و در موقعیت مناسب قوش و سار شکارمی کند. نگاهی از سر تحقیر به من کرد و گفت: "این کاره نیستی" گفتم: "بهتر است ساکت باشی و مشق کنی چه می کنم"

تمام هیکل خودم را روی دستم انداختم و آنقدر فشار آوردم که سر انگشتانم چیزی نرم و لطیف را حس کرد، چیزی شبیه به پوست یک بچه روباه، به هیجان آمدم. لحظۀ وصف ناپذیر و زیبایی بود. صورتم را رو به بچه ها کردم و گفتم:"دس...تم، دستم بهش خورد" وِلوِله ای در آنها افتاد. "تو را بخدا مواظب باش" این را گل بانو گفت، تنها دختر ماندگار کفّاش، دخترکی لاغر با لپ هایی گود افتاده، صورت سفید برفی و لباس کتان آبی آسمانی، در یک جمله دخترک تو دل برو بود. و اما همه چیز هم عالی بود. یکی دو نفر از بچه ها جسارت به خرج داده جلوتر می آیند و یکی از آنها روی لانه روباه خم می شود تا داخل محفظه تاریک را برانداز کند.

بچه روباه خودش را ته لانه چسبانده، محیط آنجا بدجوری مرطوب است. اصلان تفگ را از حالت ساقدوش روی زمین می گذارد و جلوی لانه چهارزانو می نشیند. برای آخرین بار بر دست خون آلودم فشار آوردم و دستم این بار به طور واضح پوست گرم و بسیار لطیف حیوان را حس کرد. فریاد زدم :"گرفتمش، گرفتمش"

گل بانو جیغ می زند و به طرف مزرعه ذرت جلوی چاههای آب می دود. جماعت بچه ها نیز چند قدم عقب می روند. اصلان تفنگش را مسلح می کند. دیگر کار تمام است و قسمتی از بدن حیوان در دستم است. با یک حرکت سریع مچ دست، انگشتانم را دور گردنش حلقه می کنم. بچه روباه با جیغ های پی در پی و سپس با ناله های ضعیف و ضعیف تر آخرین تقلاهای خود را انجام می دهد. تلاشش بی فایده است، شروع به کشیدنش می کنم ولی دوباره جیغ هایش را از سر می گیرد.

صدای غژغژ ناخنهایش که روی زمین کشیده می شود به گوش می رسد. یک لحظه چهرۀ حیرت زده و چشمهای از حدقه بیرون زده بچه ها را می بینم. فریاد می زنم : "چیزی نمانده بیرونش بکشم" و از شجاعت مردانه ام در دل لذّت می برم. دخترک ها یک به یک می گریزند و به گل بانو جلوی چاههای آب در مزرعه ذرت ملحق می شوند.

و اما آخرین تلاش ها و تقلاهای بچه روباه نافرجام می ماند و با تکان آخر از داخل لانه بیرونش می کشم. دخترک ها در مزرعه جیغ می کشند. بچه روباه اکنون به طور کامل تسلیم و در بندمان است. عجب موجود ظریف و زیبایی است، دُم اَبلقی و بدن خاکستری با چند لکۀ سفید کفتری دارد و با چشمهای نافذ قهوه ای روشن و هراسانش اطراف را زیر نظر دارد. هرگز موجودی به این زیبایی ندیده ام.

اصلان رو به دخترها می گوید: "خفه"  لوله تفگ را روی سر بچه روباه نشانه می گیرد و می گوید:"با آرامش شلیک کردن لذّت دیگری دارد"

... "چه کار می کنی؟"

جواب داد: "وقتی به سن مادرش برسد بلای هر پرنده ای توی ده است" گل بانو به گریه می اُفتد و می گوید: "نه خیلی گناهه! نزنش" مبهوت دقایقی نفس گیر می گذرد تا اصلان راضی می شود تفگ خود را غلاف کند. بچه روباه مظلومانه به ما می نگرد. از شکار پیروزمندانه خود رضایت خاطر دارم.

اصلان می گوید: "شما نمی فهمید این حیوان خطرناکه" زیر چشمی به من نگاه می کند و نهایتاً غُرغُرکنان با طعنه می پرسد: "ترسیدی! نه؟.. از دشمنت ترسیدی! نه؟ مثل سلیمان"

سلیمان! ، نمی دانم چرا اصلان نام سلیمان را برد، او را به یاد آوردم. ده روز پیش از پُستش در مرز ترک خدمت کرده بود، ترسیده بود که جانش را در نخستین حملات دشمن از دست بدهد. وقتی به دیدن پیران ده بالا و قدیمی های مزرعه به امامزاده آمد رنگش از ترس به زردی غریبی می زد و در سبیل چخماخی و صورت تکیده اش اثری از آن اُبهت و وجود قبل نبود و در یک کلام، به طور دقیق و ملموس تر صحنه رقّت انگیزی بود. التماس می کرد، التماس می کرد که پناهش دهند. کت نمدی آبی پاره اش خیس و گل آلود بود و موهای مجعدش بهم ریخته و مانند مرغی بود که از زیر تیغ فرار کرده باشد. مرتب و بی اراده اطرافش را دید می زد و در نگاهش اثری از آن چیزی بود که انگار از راز یک جنایت هولناک باخبر است.

تمام طول غروب آن روز به گفتمانی تلخ و نااُمید کننده گذشت و جمع ما در تمام آن موقع و آن شب در اطراف امامزاده چرخید. سلیمان را مسخره کردیم هو اَش کردیم و در نهایت تصمیم گرفتیم در گیوۀ درز دارش مقداری پِهِن بگذاریم و حسابی خوش گذراندیم. سلیمان آن شب را با چهرۀ نیمه گریان و با صدایی خسته و تو گلویی حرف زد. و از آغاز یک اتفاق بد گفت و دست آخر هم اشک در چشمهایش حلقه زد. آن شب خبر آوردند چند مأمور، احتمالاً دو سرباز و یک سرجوقه به ده بالا آمده اند و شب را همانجا بیتوته می کنند.

گرگ و میش صبح فردا سلیمان تصمیم خود را گرفته بود، بار و بندیل مختصرش را بست، دست مادرش را بوسید و نا اُمیدانه در حالیکه به کوهستان تازه جان گرفته از تشعشع خورشید می نگریست با صدایی حُزن انگیز و رمز آلود این دو کلمه را گفت: "باید رفت"

صدای فریاد اصلان مرا از افکار خود و سلیمان جدا می کند "مراقب باش" حرفهای او را نمی فهمم، همه چیز گیج کننده شده، توجهم به حیوان متحرک در بوته ها جلب می شود. او چیست؟ قطعاً یک گرگ نیست و آن در واقع روباه مادر است و بدون شک مادر بچه روباه!

بچه ها به طرف دشت باز فرار می کنند. روباه مادر مرتب در اطراف ما چرخ می زند ولی جسارت نزدیک شدن ندارد. اصلان زیر لب انگار که می خواهد روباه مادر نفهمد نجوا می کند: "بچه روباه را رها کن وگرنه حمله خواهد کرد" روباه مادر دندان نشان می دهد و سعی می کند از تیر رس تفنگ اصلان دور بماند. و ناگهان اصلان شلیک می کند. گلوله گردن روباه مادر را زخمی می کند. اصلان فریاد می زند : "زدمش زدمش!"

خون قسمتی از مزرعه را سرخ می کند. اصلان دوباره برای شلیک تفنگ را مسلح می کند. فریاد می کشم: "کافیست، این حیوان دشمن ما نیست، نزنش!"

با تعجب به من نگاه می کند، بچه روباه را رها می کنم. همه بچه ها با تعجب به حرکات من نگاه می کنند. بچه روباه از ما جدا می شود و به سرعت می دود و به مادر خونینش ملحق می شود و در بین مزرعه وسیع گندم ناپدید می شود.

چند ماه بعد روستای ما نیز وارد جنگ می شود و اکنون از آن مزرعه چیزی جز سرزمینی لم یزرع باقی نمانده است و ما دیگر هیچوقت سلیمان را ندیدیم. 

 

هادی منوچهری۱۳۷۷

نظرات 5 + ارسال نظر
ANNA جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 03:25 ب.ظ http://lapeste.blogksy.com

شاید زندگی برای من هم مثل ان بچه روباه اخرش ازادی باشد
اما همراه با ....
نمی دانم
و این یعنی گم شدن در کلمات

ANNA جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 03:16 ب.ظ http://lapeste.blogksy.com

جهان
به بی محتوایی خودش اعتراف می کند
و ابلیس؛
دارد به سردرگمی هامان می خندد...

و بهشت
در دوردست های دور
به مخروبه ای نامسکون استحاله یافته
که بوی بکارتش
از فراسوی هزاران هزار سال
مشام را
به حس تعفن می رساند

ANNA جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 03:15 ب.ظ http://lapeste.blogksy.com

داستانکت مهربان نبود با دلم






همه ی هستی من آیه ی تاریکی ست !

که تو را در خود تکرار کنان

به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه تو را آه کشیدم آه

من در این آیه تو را

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

ANNA جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 03:14 ب.ظ http://lapeste.blogksy.com

هر وقت جایی کسی حیوونی رو آزار می ده می تونم به مرز جنون برسم و با دستام خفش کنم
واقعا می تونم
هم نیه می تونه هم آنا


ماندانا جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 11:17 ق.ظ http://wildtigress.blogsky.com

سلام داستانی غم انگیز و واقعیتی تلخ که نویسنده آنرا به زیبایی و با احساس نوشته

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد