خستگی..

خسته شدم از بس که خودم را خسته می کنم .. کی تمام می شود انرژی ام .. یک مسابقه است .. انگار با خودم در رقابتی بیهوده وارد شده ام .. می خواهم روی خواب را کم کنم .. روی خوراک را کم کنم .. روی خودم را نیز .. همیشه باید زیاده روی کرد تا فکرهایی که مثل کرم توی مغز آدم وول می خورند تمام شوند .. کار زیاد .. خواب زیاد .. خستگی .. بیهوشی .. روشهای ساده تری هم هست .. سابقه خانوادگی ام نشان می دهد استعداد دو چیز را دارم: اعتیاد و دیوانگی .. گاهی دست خودم نیست که به یک چیز پیله می کنم ..

داروخانه

خانم جوان: ببخشید من دقیقا متوجه نشدم اون دفعه چی گفتید آب بریزم تو لیوان یا ادرار؟ 

مسئول داروخانه: ببخشید آب توی لوله چطوری بفهمه شما باردار هستید؟!

آذربایجان زیر خروار

گزارشکر شبکه خبر تلویزیون ایران ..

پیرزن بدبخت زلزله زده با چادر خاکی به کمر بسته  ..

صدایش می لرزد و می گوید:  

خدا دولت را عمر بده که به ما می رسند 

فقط می توانم عصبانیت شدیدم را زیر دندانهایم بهم بسایم .. 

ساحل نگاری

کنار ساحل شنی ذهنم نشسته ام .. آفتاب برق نگاهش را بر تنم دوخته است .. یک تکه چوب میان انگشتانم چپ و راست می شود .. اسم تو را می نویسم .. به اش ذل می زنم .. با دست درهمش می ریزم .. اسم خودم را نیمه .. هاجـ .. باز درهمش می ریزم .. نگاه می کنم به طرح های کودکانه .. همه جا پر است.. می نویسم  .. هــــــــا  .. از من و تو فقط یک هــا وجود دارد .. آنهم با موجها رفتنی است..