"او"

و اما بلاخره می گذرد هاجر عزیز! می گذرد این روزگار حتما و خاکستر آن را به باد خواهیم داد روزی. اسم این دنیا با خودش بوده و خوش که بنگری هیچ گاه و هرگز ارزش زنده بودن و زندگی کردن نداشته و این همه هیاهو هم -راستش- بر سر هیچ است و هیچ.  

آخرین فصل بیخوابی

گذشتن..

وقتی کسی به راحتی از روح من می گذرد و روزها و سالها مرا در این گذرش عذاب می دهد.. چطور انتظار جواب سلام از من دارد..  

من روح حریر گونه ای بودم ..  

من از روشنی سایه ای نداشتم..  

من منی بودم با بالهای نقره ای..  

امروز نیلوفری هستم از ساکنین مرداب..  

هر روز در سپیده دم باز و در غروب بسته می شوم ..  

نیازمند خورشیدم ..  

اما خورشید نیستم ..   

هر بار که صدمه ای میبینم قسمتی از آب لجنزار را در خود می کشم و کم کم مردابی شده و کاملا میمیرم..

طالع

طالعم را زیر و رو می کنم همه اش به یک جمله ختم می شود:  

تهوعی که به استفراغ نمی رسد!  

 

کویر نگاری

همه چیز حتی با تمام احساسهای عجیب و کهنه من.. با تمام رگ به رگ شدن چشمهایم.. با همه سردرد های بی موقع و دیوانه کننده ام.. باز هم به عادت همیشگی خواهد ماند.. احساسهایی که سالها ذهن من رو تسخیر و اجازه ی فکر کردنم را کوتاه کردند.. همه اش حرف بودند.. اینکه بدون من مرگ تو را می بلعد.. نه من بی تو مردم و نه تو بی من.. چندین سال است داریم حس می کنیم.. شاید سخت بود اما چنان به سختی عادت کردیم که سختی اش را فراموش کردیم .. درست مثل آسانی.. و این قانون زندگی همه ی ماست.. بیزارم از همه رنگ ها.. 

من ۵ سال منتظر ماندم.. 

۳ سال با امید.. 

۲ سال با نا امیدی.. 

حرف حسابت چیست؟! 

حرف حسابش چیست؟! 

برای آنکه مرا در عذابی ناتمام رها کند مسیج میدهد که تا آخرین لحظه زندگی ام به تو وفادار می مانم!!..