شفا ..

می دانم هیچ شفایی در کار نیست .. می دانم هر چه هست فقط راهی برای تحمل است .. با این حال به همان که هست چنگ انداخته ام ..

life..

نشسته ام در جایگاهی که برای عروس و داماد تدارک دیده اند .. عروس خواهر من است همبازی همه ی دوران کودکی و بزرگسالی ام .. کنار من می نشیند .. می گوید انگار ازدواج همه اش مثل یک بازی است!‌.. می خندم .. آره اولش همین بازی هاست مثل بازی های خودمان ولی بعد که رفتی زیر سقفی که خودت می شوی مسئول همه ی اتفاقها برایت جدی می شود!.. مثل همیشه تعجب می کند و با آن چشمهای درشت و عسلی رنگش نگاهم می کند.. کمی مکث می کنم .. نه انگار فرقی هم نمی کند راست می گویی مثل یک بازی است اصلا تمام زندگی همین بازی است..

برای تو..

فقط برای توست .. هر چه نگاه دارم برای تماشای توست .. تابلوی نگاهم اما خالیست .. تو که بخواهی می نویسم .. تو که بخواهی .. .. .. پیله ام را سخت و سفت بسته ام .. خیالم از ورود همه خاطر جمع است جز تو .. دست من که نیست ..