Crow

توی هوای نمناک که پرواز می کنم خیلی دلم نمی خواهد لای آسمان بمانم حس بویایی ام را کم می کند. چیزی دور گردنم هست یک طوق براق سفید و خاکستری که محض بودنش خوشم. وقتی تاریکی شب آرام آرم از لای درختان تاکستان  زردآلو و درختان تک افتاده صحن می آید پای امامزاده چراغهای نفتی به نور می افتند بعد من بدون بو کشیدن و با خط ماه راهم را می گیرم به سمت خانه حسن و سلیمه ... توی اردیبهشت ماه آنجا را خیلی دوست دارم ... آنموقع است که در تمام طول شب بوی نارنج می آید  اما حالا  حالا دیگر بالم شکسته است و چند روز است که مهمانم. 

سلیمه می آید دستش را زیر پرهایم می برد دلم هری می ریزد پایین می پرسد: آب خوردی؟

چیزی نمی گویم سلیمه می گوید: از عصر دارد روی ایوان رژه می رود طفلکی با حسرت به آسمان نگاه می کند امشب یک چیزی اش نیست این حیوون؟! 

صدای یک مرغ حق قبل از حسن جواب میدهد. 

حسن می گوید نمی دانم     

: تو فکر می کنی بتونه برامون جوجه بگذاره 

: نمی دانم   تو نمی خواهی دست از این کارات برداری؟ 

: فقط گفتم جوجه... حسن پرید وسط حرفش: بس کن 

حسن دستش را حلقه می کند دور کمر سلیمه که با پیراهن بلند مشکی منجوق شده اش باریک تر از همیشه به نظر می رسد. سلیمه من را ول می کند روی زمین. 

حسن می گوید: مردم پشت سرمون حرف می زنن می گن تو دیونه شدی منم مردونگی دیگه ندارم! 

سلیمه می گوید: خودت می دونی برو یک زن دیگه بگیر زن دیونه می خوای چیکار؟ 

خون می آید توی گردنش حالا صدای نفس هایش را هم می شنوم به طرف من می آید مرا بلند می کند و پرت می کند آنطرف داد می زند: ول کن این حیوون آشغال را   صبح تا شب بهش چسبیدی! 

من پرت می شوم به سمت بساط چایی... قوری دمر می شود روی پایم و پنجه هایم می سوزد.   

سلیمه می گوید: داری چی کار می کنی بی شرف بی آبرو 

مرا روی دست بلند می کند و به ایوان می رویم. 

یک هفته از آن روزی می گذرد که جوجه سلیمه را لای پارچه سفید پوشاندند و خاک کردند. من بالای بلند ترین درخت صحن امامزاده ایستاده بودم و نگاهشان می کردم. می دیدم که چند نفر از اهالی محله شان مرا با گوشه چشم نگاه می کنند ولی نمی خواستند به من سنگ بزنند فقط نگاهم می کردند.  

حالا سلیمه پایم را با آب خنک شسته و کمتر می سوزد. سلیمه صورتش را به پرهایم می مالد... سرم را روبروی صورتش می گیرد و زل می زند به چشمانم... آرام می گوید: تو فکر می کنی من دیوانه ام یا اینها؟   

من ساکت می مانم و جوابی نمی دهم. 

نظرات 6 + ارسال نظر
سپهر یکشنبه 21 اسفند 1390 ساعت 11:24 ق.ظ http://www.acappuccino.blogsky.com/

چه بوی بهارنارنجی می امد بالای ان کهن درخت ...

باشماق جمعه 19 اسفند 1390 ساعت 09:23 ق.ظ http://bashmagh.blogsky.com

خوندم نه یک بار چند بار
این طور نوشته ها را که باعث بشه چند بار بخونم خیلی دوست دارم مثل خیلی از فیلم هایی که اگر صد بار ببینم باز هم برای تازه اس
آنا
قلم تو هم دست کمی از خورشیر ندارد حالب است یک آنای دیگری هم بود که نوشته هایش را می خوندم عنوان وبلاگش خیانت مدرن می شود بود که قلم او هم خیلی دوست داشتنی بود که متاسفانه وبلاگش را حذف کرد

ANNA پنج‌شنبه 18 اسفند 1390 ساعت 07:10 ب.ظ

- شما اخرین امید من هستین .
ببین چه دنیای بدیه که من اخرین امید یه کسیم


- اگه می دانستم سرنوشت ما را کی می بافه ازش می خواستم مال منو کلا بشکافه


- ببخشید من که خودم نخواستم بیام تو این دنیا
مگه من خودم خواستم مگه اقای دکتر خواسته تا بوده دنیا همین بوده
- مطمئنا به این گندی نبوده


اخه کدام احمقی مواد میاره ایران زیره به کرمان میبرند

(خانه ای روی آب )


حتما فیلم رو دیدی
و رضا کیانیان خیلی کارش درسته

یه قسمتش هم هست که با عزت اله انتظامی حرف می رنه
که عزت اله انتظامی بهش می گه
مادرت زن نجیبی بود
و اون می گه نجیب وقتی معنی می ده که راه دیگه ای هم
داشته باشی
واین طوره که خیلی حال کردم ازش

بله عزیزم دیدم ... بهمن فرمان آرا... والبته نزد من عزت اله انتظامی بالاترین محبوبیت را دارد و رضا کیانیان هم واقعا کارش درسته

ANNA پنج‌شنبه 18 اسفند 1390 ساعت 07:01 ب.ظ


اینجا در دنیای من گرگها هم افسردگی مفرط گرفته اند ، دیگر گوسفند نمی درند ، به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند !ا

ANNA پنج‌شنبه 18 اسفند 1390 ساعت 07:00 ب.ظ

من دیوانه ام یا اینها ؟
و البته من دیوانه ام !

ANNA پنج‌شنبه 18 اسفند 1390 ساعت 06:59 ب.ظ

سالهاست که




کوهستان دلم




به حرمت رد پایت..





به برف هایش




اجازه ی آب شدن




نمیدهد...!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد