کویر نگاری

علی 14 ساله با چشمانی کشیده و نافذ به من خیره شده .. من جسورانه نگاهش می کنم.. به محض آنکه متوجه نگاهم می شود چشم از من برداشته و تظاهر می کند حواسش شش دانگ به تلویزیون است. نمی تواند از نگاه کردن بگذرد و کمی بعد باز خیره شده و من در نگاهم سؤال موج می زند.

اطرافیانش می گویند من بقدری شبیه مادرش هستم که اولین بار با دیدن من بشدت متعجب شده اند.. علی 9 ساله بود که مادرش عاشق مربی تعلیم رانندگی اش می شود .. و آنچنان آتشین خواستارش می شود که همه داشتن هایش از همسر و فرزند و مهر را رها می کند و به او پیوند می خورد. یکسال بعد از طلاق .. از دادگاه می خواهد همسر سابقش را وادار کند تا هفته ای یک روز را با علی بگذراند. همه مسیرها طی می شود و موافقت گرفته می شود. روز اولین قرار می رسد و علی نمی خواهد برود.. تلفن پشت سر هم زنگ می خورد و مادربزرگش نمی داند به عروس عاشق پیشه اش چه بگوید و بلاخره علی خودش تلفن را بر میدارد و می گوید:  هیچوقت دیگه نمی خوام ببینمت .. هیچوقت..  

و این کلمات را با فریادی بلند بر سر مادرش می کوبد. 

دوباره به من خیره شده .. من بدون شک او را به یاد مادرش می اندازم.. ..

نظرات 7 + ارسال نظر
زهره.م پنج‌شنبه 23 آذر 1391 ساعت 07:39 ب.ظ

آخ ..
طفلک علی. با این حس دوگانه. نمی دونه مادرانه خورشید رو نگاه کنه یا سرزنشانه!

آنا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 10:46 ب.ظ

باشماق عزیزم
نظردهی را چک میکنم
نظر بچه ها به من می رسد
که البته لطف می کنند
خوشحالم که مرا میخوانی

آنا جمعه 17 آذر 1391 ساعت 10:41 ب.ظ

حرف نمی زنم که برای خودم هم سکوت کرده ام
پکر نشو
خودخواه نیستی
نشده ای
فقط داری دنبال خودت می گردی
داری دنبال تعادل می گیری
حتما نباید اتفاق خاصی افتاده باشد که ادم احساس کند مرگ
می خواهد
فقط کافی ست
بایستی
یک لحظه
و از خود سوال کنی
به چه دردی می خوری؟
اگر پاسخ درست نداشته باشی
ان وقت است که رهایی می طلبی
نه ؟

دوستت دارم
به من وابسته ای که من به تو وابسته ام
نمی ایم
که حرفم نمی اید
کلمات دور سرم می چرخند

باشماق جمعه 17 آذر 1391 ساعت 06:32 ب.ظ

حکایتتش درست مثل حکایت زنی بود که شوهرش را رها کرد و با پسرش گریخت به سوئد
نمیدونم بالاخره شوهرش موفق به دیدار فرزندنش دوباره شد یا نه بعضی وقت ها که دلش می گرفت می آمد و می گفت الان پسرم
دوازده سالش است کاشک می شد ببینمش

باشماق جمعه 17 آذر 1391 ساعت 03:47 ب.ظ http://bashmagh.blogsky.com

بعضی نوشته در حالی که خیلی ساده اند با خوندش دل آدم می گیره
نمیشه قضاوت کرد که آیا مادر عاشق پیشه بوده و یا نه شاید شرایط او را به این سمت سوق داده است

عباس جمعه 17 آذر 1391 ساعت 10:41 ق.ظ http://abas.blogky.com

بعضی وقت ها زنده کردن خاطرات خوب است گاهی ...

مشهدی جمعه 17 آذر 1391 ساعت 12:50 ق.ظ http://seda75.persianblog.ir

سلام.جالب بود.همیشه اولش اینطوره.مخصوصا برای بچه ها.به مرور عادت می کنند.نمیشه صددرصد گفت مادر علی راه نادرستی در پیش گرفته..همه قوانینی که ما ازش دم می زنیم نسبی اند...شاید یک روز همه چیز تغییر کنه..

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد