نقش

کاش زمانی پیش بیاد که آدم نقش خودش رو بازی کنه همون جور که هست و می خواد باشه
چون هیج لذتی بالاتر از این نیست
و رقصیدن در زمان شادی همه چیز رو تکمیل میکنه  

 

کیف نقره ای

این کوچه خوب است لااقل ناهار را 

این جمله را زیر لب زمزمه می کند ابرویش را می خاراند و زنگ خانه را فشار میدهد. خانه با سنگ صورتی و قرمز نما شده است گل های ریزی با رنگ های زرد و نارنجی در دو طرف ورودی بچشم می خورد. حداقل سالی دو یا سه بار گذرش به اینجا می خورد  تا بحال ردش نکرده اند ولی این بار کسی آیفون را جواب نمی دهد دوباره زنگ می زند... به امید اینکه بلاخره کسی پیدایش شود کمی دورتر کنار درختی بلند توی پیاده رو می نشیند. 

ماشین سیاه رنگ بزرگی روبرویش ایستاد مردی بلند قد از ماشین پیاده شد درب جلو را باز کرد و دختر بچه ای شش یا هفت ساله ـ همسن و سال خواهر خودش ـ را پیاده کرد و با هم به سمت خانه ای رفتند. چند دقیقه بعد متوجه شد چیزی شبیه یک لباس کنار ماشین برق می زند. بلند شد و به طرف آن رفت. کیف کوچک دخترانه ای بود با رنگ نقره ای و عکس یک باربی. خم شد و کیف را برداشت با خودش گفت : حالا که اینها نیستن این دختر هم که حتما صد تا از این کیفا داره اینو می برم برا آبجیم. 

ناگهان سنگینی یک دست را بر شانه ی افتاده و استخوانی اش حس کرد. برگشت تا به صاحب دست نگاه کند که سیلی محکمی روی صورتش فرود آمد و نقش بر زمین شد. تیزی انگشتر خش بلندی روی گونه گود رفته اش کشید و چند قطره خون از بینی اش سرازیر شد.  

دزدی تو روز روشن! هان! بدمت دست پلیس؟!‌ هان!

صدای کلفتی داشت ریشهایش بلند بود کت و شلوار تیره رنگ به تن داشت. جوان هیچ نگفت فقط دستش را به بینی اش کشید تا مانع  از چکیدن خون به لبهایش شود. 

چرا لال شدی؟ الان زنگ می زنم پلیس 

آقا به بخدا من ... خودش افتاده بود ... فقط من 

در دستش یک انگشتر عقیق درشت خودنمایی می کرد تسبیح نقش دار قهوه ای رنگی در دستش بود که مدام تکانش میداد. جوان سعی کرد بلند شود ولی چنان دردی در پایش حس کرد که نتوانست برخیزد. 

پاشو دیگه خودتو به موش مردگی نزن 

بخدا ... من ... فقط ... 

مرد قد بلند بدون دختر بچه پیدایش شد: می تونم بپرسم چی شده؟ 

بلــه... این پسر جلوی چشم من از توی ماشین شما اینو برداشت 

ولی ماشین من قفله 

بهرحال دزده 

بخدا ... من ... 

مهم نیست آقا بلندش کنید بره اون کیف ارزشی نداره  

یعنی شما نمی خواهید بدیدش دست پلیس 

نه آقا 

همین شما باعث می شید اینا دزد بشن اگه الان تنبیه نشه معلوم نیست دست به چه کارایی بزنه 

نه بخدا ... من ... افتاده بود... 

بس کنید آقا ... تو هم بلند شو 

دستشو گرفت و بلندش کرد: برو جانم برو  

کیف هنوز توی دستش بود با لرزه گرفت به طرف مرد   

نمی خواد برو 

کشان کشان در حالیکه زخم روی صورتش ذوق ذوق می زد و سرما توش فرو می رفت از کوچه خارج شد.

 

یک عکس

از ظهر که رفت توی آشپزخونه 4 ساعت گذشته و تمام این مدت سر پا ایستاده بود. غذاهایی که شب قبل توی ذهنش گزینش می کرد، همه آماده بودند. کمردرد همیشگی شروع شد، بطرف کشوی داروها رفت و وقتی دید مسکنی در کار نیست گوشی تلفن رو برداشت و شماره امیر رو گرفت.     

  بـــــــــوق ..   رفت روی پیغامگیر      : امیر جان لطفا سر راهت واسم ژلوفن بگیر

ناامید به سمت اتاق خواب رفت تا موقتاً سر وصدای چکشی که تارق تارق توی مهره هاش میخ می کوبید رو ساکت کند. روی تخت دراز کشید و به عکس خودش و امیر که به دیوار آویزان شده بود خیره شد. 5 سال از تاریخی که این عکس گرفته شده بود، می گذره. چشمهاشو بست تا خاطره اون روز رو تصور کنه. یادش افتاد که اون روز چقدر دلهره داشته و هر چی عکاس ازش می خواسته بیشتر بخنده اون بیشتر دلش می خواسته گریه کنه.

او در یک خانواده شدیداً مذهبی بزرگ شده بود. پدر و مادرش، عکس گرفتن رو حرام می دونستند. با این وجود او تصمیم گرفته بود پنهان از چشم خانواده اش به آتلیه برود. یکی یکی اتفاقات اون روز رو مرور می کرد. با صدای تلفن از جا پرید، صدای مادرش که با صلابت سخن می گفت توی گوشش طنین انداز شد: "دخترم ما داریم راه می افتیم احتمالاً دایی اینها تا یک ساعت دیگه می رسند ..  همه عکسها را از در و دیوار اتاق ها بردار ..  نکنه چشم آقات بشون بیفته ... و .. و .... " 

آهی کشید و به یاد آخرین جمله ای افتاد که در داستان یک مهمانی یک رقص خوانده بود: "مگر یک دختر از زندگی چه نصیبی می برد؟ هیچ چیز، فقط یک مهمانی و یک رقص"

آهسته طوری که مادرش صدایش را نشنود زمزمه کرد: هیچ چیز، فقط یک مهمانی و یک عکس.  

  

 

زندگی

معنایی در زندگی نیست 

معنا را باید خلق کرد 

اگر آن را خلق کردی 

معنا را کشف کرده ای  

 

 اوشو

 

 

you

نمی دانم اگر دلتنگی ات نبود حرفی برای گفتن داشتم یا نه؟! هر وقت به آینه نگاه میکنم یاد تو میافتم... از بس دلم برایت تنگ می شود خودم را شکل تو میبینم ... تو همیشه چهره دلتنگی داری و من خیال میکنم دلتنگ شور جوانی هستی!  

 چیز هایی هست که هیچ وقت سر از آن در نمی آورم گاهی هم نمی خواهم چیزی در موردش بدانم ... با این حال از وجودشون حس خوبی دارم...