غروب سردی است، بخاری گازی کنار دیوار بی سر و صدا هوای نمناک اتاق را گرم می کند، دخترک لاغر اندام با چشمهای خواب آلود سعی می کند کلمات را روی صفحۀ کاهی کتاب قدیمی دنبال کند. کتابی که رُمان مورد علاقه مادرش در دوران جوانی بوده است: "عشق هرگز کافی نیست" کتاب قطوری است که حتی نگه داشتنش روی یک دست برای دختر سخت است. از صبح که کتاب را لابلای وسایل بایگانی شده مادرش یافته است در حال خواندن و ورق زدن است.
خسته می شود کتاب را می بندد و چشمانش را به دورترین نقطه اتاق که دو متر با آن فاصله دارد، می دوزد. نمی تواند به خودش و به احساساتی که در قلبش جوش و خروش می کند اعتماد کند. هر ماه عاشق یکی می شود، نمی داند دقیقاً با هم چه فرقی می کنند! نمی فهمد که چطور می تواند پسر مو یک وری را دوست داشته باشد همانقدر که پسر نردبانی را دوست دارد! اگر یکی را چند روز در راه مدرسه نبیند از خاطرش می رود و عشق جدیدی جای آن را می گیرد. هیچوقت نام هیچ کدام را نمی داند و دوست ندارد از همکلاسی ها یا دوستانش سوال کند که آیا فلانی را می شناسند یا نامش را می دانند؟!
همیشه با خودش کلنجار می رود که امروز به عشق جدیدش لبخند بزند و یا خیلی ماهرانه او را متوجه خودش کند، ولی تا بحال حتی از نزدیک به صورت هیچکدام نگاه هم نکرده است.
کتاب را باز می کند دو خط دیگر را می خواند و دوباره آنرا می بندد، چشمانش را روی هم می گذارد و در خودش فرو می رود. نمی تواند بخاطر بیاورد تا بحال چند بار عاشق شده است! چرا نمی تواند برای یک بار عاشق کسی شود و برای همیشه فقط او را دوست داشته باشد، مثل عشق هایی که در کتابها می خواند. با خودش فکر می کند شاید اگر یکی از آنها هم عاشق او می شد و بطرفش می آمد مانند همان عشق های جاودانی می شدند.
دختر از جایش بلند می شود و در مقابل آینه به صورت کشیده و دست نخورده اش نگاه می کند، احساس می کند عشق از نگاهش روی آینه می پاشد، تصمیم می گیرد عاشق پسر نردبانی باقی بماند و به هیچ کس دیگر فکر نکند حتی به کسی نگاه هم نکند.
خورشید این دختر که در سرما روی اب ایستاده خسته شد
بیا و دیگر بنویس خب
خیلی زیبا بود
گفت: حالت را نمی پرسم چون می دانم خوبی.....
عکس هایت همه با لبخند اند.....
و نمی دانست عکاس که می گوید سیــــــــــــــب....
من یادِ حماقتِ آدم می افتم و پوزخند می زنم.....!
طاعون را پر از عاشقانه کرده ام
بیا که تازه شود هوایت خورشیدم
بنویس خب دیگه دختر
دلم گرفت
تکه ای شکلات تلخ
یادآور نگاه آخر توســـتـــــ
مزه...مـــــــــزه می کنم دهانم را
طعم تلخ رابطه ها ، زهرمارم می شود.
هیچ عزیز هیچ بیماری ندارد
مثل بقیه ی ادمهاست
پس اگر بیمار است بیماری ادم دارد !!!!!!!!!!!!!!!!
این دخترک بینوا احتمالا گرفتار نوعی بیماری روحی است مثل خیلی از آدم ها. منتها ما عادت نداریم به روی خودمون بیاریم.
و فردا شب هم تصمیم می گیره عاشق پسر مو یک وری بمونه..
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سَمر شود
سهم دلتنگی من قطره اشکی ست که در پشت قدم های تو آرام چکید...
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا؟
« شاید به رسم عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت»
« دعــــــــــا کردم»
فــُرصت هآ سختــ بهـ دَســــــــــت میآن
و زود از دستــــ میـــــــرَن!!!
پَس سَعـــی کُن از اونــ آدمآیـــی بآشی
کِه برآی گُفتنــــ احسآســاتِت
از هیچ کَسو هیـــــــــــــــــچ چیز
تَرسی ندآری!!!
شـــآیــد ،
کَسی کهـــ امــــروز هستــ ،
فــــَردآ نبآشه....
هِی تــــو !!!!!!!
نجاتم بــدِه دارم درمیانِ امواجِ خیالت غــرق میـــشَوَم
هوای مُردن
بیخ گوش من است
همانجایی که روزی
رد نفسهای تو بود
و در اخر می بازد
سلام
جالب بود