روزمرگی

زندگی ما آدمها گاهی چنان دچار روزمرگی میشود که لیست کارهای روزانه مان دقیقاً مثل هم است و حتی جزییات آن نیز کاملاً شبیه هم می شود حتی ساعت خمیازه کشیدن نیز!  

آدم یاد شلمان میفته آیا ما شلمان شده ایم؟ یا شلمان رو از روی ما ساختند؟ 

از اینکه دوست دارم بمیرم شرمنده می شوم ولی کاری اش هم نمی شود کرد!  

وقتی میبینم باید هر روز رو هی تکرار و تکرار و تکرار کنم به این نتیجه می رسم که بهتره بمیرم تا بتونم چیز جدیدی بجز این تکرار رو تجربه کنم. 

ولی می دونی از چی بیشتر ناراحت میشم! اینکه بعد از مردن هم مجبور بشم بازهم به تکرار ادامه بدم!!! 

 

عمر

الان ساعت هشت و نیم است به زودی میشه ۹ و به سرعت امشب تمام میشه  

به سرعت این هفته و این ماه میگذره و سریعتر از اون این سال  

و از همه اینها سریعتر عمرمونه که تموم میشه

هدیه روز معلم

 

دو روز مانده به هفته معلم، مریم دانش آموزی که معمولا ساکت و آرام بود، به جنب و جوش خاصی افتاده بود. خیلی فکر کرده بود و بلاخره از اینکه هدیه ای برای معلم دوست داشتنی خود یافته بود در پوست خود نمی گنجید. زنگ اول دو مرتبه تا میز معلم رفت و منتظر فرصت شد تا هدیه اش را بدهد ولی نشد. زنگ دوم سه مرتبه ... زنگ سوم به محض اینکه به میز معلم رسید معلم با زیرکی دستش را گرفت و پرسید: مریم امروز با من کاری داری؟ مریم با مکث جواب داد: بله خانم میشه من هدیه روز معلم رو زودتر بهتون بدم؟ معلم خندید و گفت: عزیزم من هدیه نمیخوام همین که درس هاتو بخونی برای من هدیه است. وقتی دید مریم ناراحت شد بلافاصله گفت : باشه دخترم

مریم دوید سمت کیفش یه چیزی مشت کرد و با اشاره به معلم نشون داد که می خواد اونو بیندازه داخل کیفش. به سرعت و با لبخند رفت سر جاش نشست و یه نفس راحت کشید.

زنگ آخر خورد و معلم هدیه مریم رو از کیفش بیرون آورد، یه تیکه پاره شده از جعبه کفش به شکل مثلث که 8 تا گیر سر مشکی به شکل ربع یک دایره با دقت روی اون زده شده بود. اونو داخل کمد کلاس گذاشت و رفت خونه.

روز بعد مریم با چشمانی پرسشگرانه به معلم سلام کرد. معلم گفت: مریم جان دستت درد نکنه هدیه ات خیلی خوب بود اتفاقا من به این گیر سرها احتیاج داشتم، ممنون. مریم از خوشحالی بال در آورد و بقدری شاد بود که نمی تونست ساکت بنشینه و مرتب شادی شو به بقیه دانش آموزان منتقل می کرد.

یک هفته گذشت. صبح روز شنبه مریم با اندوه زیاد وارد کلاس شد، غصه توی چشمای درشت و گود افتاده اش موج میزد. زنگ تفریح معلم بالای سرش رفت و ازش پرسید: دخترم اتفاقی افتاده؟ مریم با ناراحتی جواب داد: خانم اون گیرها که بهتون هدیه دادم ماله خواهرم بود حالا اون ها رو میخواد، نمیدونم چطوری بهش بگم که من اونها رو بدون اجازه برداشتم!

معلم دستش رو روی سر مریم کشید و با لبخند بهش گفت: دختر گلم اشکالی نداره من اونها رو بهت میدم. چشمای مریم برق زد و به معلم خیره شد، با رضایت خندید، به طرف حیات دوید و توی هیاهوی بچه ها گم شد.

سخن

تو ارباب سخنانی هستی که نگفته‌ای، ولی حرفهایی که زده‌ای ارباب تو هستند.

مرغ سحر

مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار این قفس را بَر شِکَنُ و زیر و زِبَر کن

بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا

وَز نفسی عرصهٔ این خاک تیره را. پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است

این قفس، چون دلم، تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن

مرغ بیدل شرح هجران مختصر٬ مختصر کن

عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد

ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد

دیده تر کن

جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب

ساغر اغنیا پر می‌ناب، جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن

ساقی گلچهره بده آب آتشین، پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین

ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین

کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد