آذربایجان زیر خروار

گزارشکر شبکه خبر تلویزیون ایران ..

پیرزن بدبخت زلزله زده با چادر خاکی به کمر بسته  ..

صدایش می لرزد و می گوید:  

خدا دولت را عمر بده که به ما می رسند 

فقط می توانم عصبانیت شدیدم را زیر دندانهایم بهم بسایم .. 

ساحل نگاری

کنار ساحل شنی ذهنم نشسته ام .. آفتاب برق نگاهش را بر تنم دوخته است .. یک تکه چوب میان انگشتانم چپ و راست می شود .. اسم تو را می نویسم .. به اش ذل می زنم .. با دست درهمش می ریزم .. اسم خودم را نیمه .. هاجـ .. باز درهمش می ریزم .. نگاه می کنم به طرح های کودکانه .. همه جا پر است.. می نویسم  .. هــــــــا  .. از من و تو فقط یک هــا وجود دارد .. آنهم با موجها رفتنی است..

"او"

و اما بلاخره می گذرد هاجر عزیز! می گذرد این روزگار حتما و خاکستر آن را به باد خواهیم داد روزی. اسم این دنیا با خودش بوده و خوش که بنگری هیچ گاه و هرگز ارزش زنده بودن و زندگی کردن نداشته و این همه هیاهو هم -راستش- بر سر هیچ است و هیچ.  

آخرین فصل بیخوابی

گذشتن..

وقتی کسی به راحتی از روح من می گذرد و روزها و سالها مرا در این گذرش عذاب می دهد.. چطور انتظار جواب سلام از من دارد..  

من روح حریر گونه ای بودم ..  

من از روشنی سایه ای نداشتم..  

من منی بودم با بالهای نقره ای..  

امروز نیلوفری هستم از ساکنین مرداب..  

هر روز در سپیده دم باز و در غروب بسته می شوم ..  

نیازمند خورشیدم ..  

اما خورشید نیستم ..   

هر بار که صدمه ای میبینم قسمتی از آب لجنزار را در خود می کشم و کم کم مردابی شده و کاملا میمیرم..