time..

این همه دوست داشتن من چه فایده ای دارد وقتی مجال کوتاه زندگی فرصت یک دل سیر دیدنت را به من نمی دهد..  

کویر نگاری

علی 14 ساله با چشمانی کشیده و نافذ به من خیره شده .. من جسورانه نگاهش می کنم.. به محض آنکه متوجه نگاهم می شود چشم از من برداشته و تظاهر می کند حواسش شش دانگ به تلویزیون است. نمی تواند از نگاه کردن بگذرد و کمی بعد باز خیره شده و من در نگاهم سؤال موج می زند.

اطرافیانش می گویند من بقدری شبیه مادرش هستم که اولین بار با دیدن من بشدت متعجب شده اند.. علی 9 ساله بود که مادرش عاشق مربی تعلیم رانندگی اش می شود .. و آنچنان آتشین خواستارش می شود که همه داشتن هایش از همسر و فرزند و مهر را رها می کند و به او پیوند می خورد. یکسال بعد از طلاق .. از دادگاه می خواهد همسر سابقش را وادار کند تا هفته ای یک روز را با علی بگذراند. همه مسیرها طی می شود و موافقت گرفته می شود. روز اولین قرار می رسد و علی نمی خواهد برود.. تلفن پشت سر هم زنگ می خورد و مادربزرگش نمی داند به عروس عاشق پیشه اش چه بگوید و بلاخره علی خودش تلفن را بر میدارد و می گوید:  هیچوقت دیگه نمی خوام ببینمت .. هیچوقت..  

و این کلمات را با فریادی بلند بر سر مادرش می کوبد. 

دوباره به من خیره شده .. من بدون شک او را به یاد مادرش می اندازم.. ..

کویر من ..

عمر ما به قول آلبر کامو در این می گذرد که ثابت کنیم بیهوده به این جهان نیامده ایم .. نقل من شده است و اینهمه سر به دیوار کوبیدن ها .. لابد آخر هم به این نتیجه می رسم که بیهوده بوده هر چه بوده !!.. 

کسی می گفت من که به آنچه می خواستم نرسیدم ولی همه تلاشم را می کنم فرزندم به آنچه می خواهد برسد.. حالا که دارد تلاش می کند .. فرزندش قصد ندارد به جایی برسد و اصلا اعتقادی به رسیدن ندارد.. لابد بعدا می گوید نکند خودش نیز قرار نبوده به جایی برسد!!..

شفا ..

می دانم هیچ شفایی در کار نیست .. می دانم هر چه هست فقط راهی برای تحمل است .. با این حال به همان که هست چنگ انداخته ام ..

life..

نشسته ام در جایگاهی که برای عروس و داماد تدارک دیده اند .. عروس خواهر من است همبازی همه ی دوران کودکی و بزرگسالی ام .. کنار من می نشیند .. می گوید انگار ازدواج همه اش مثل یک بازی است!‌.. می خندم .. آره اولش همین بازی هاست مثل بازی های خودمان ولی بعد که رفتی زیر سقفی که خودت می شوی مسئول همه ی اتفاقها برایت جدی می شود!.. مثل همیشه تعجب می کند و با آن چشمهای درشت و عسلی رنگش نگاهم می کند.. کمی مکث می کنم .. نه انگار فرقی هم نمی کند راست می گویی مثل یک بازی است اصلا تمام زندگی همین بازی است..