..

صدای راه رفتنش روی در سطل زباله آزارم میدهد .. حس کشتنش را ندارم .. از طرفی بیش از حد پررو شده است .. گاهی بهش فحش می دهم .. اما پوست کلفت تر از این حرفهاست .. البته زبان مرا هم که نمی فهمد .. ازش انتظاری ندارم .. فقط همینکه کمتر سر و صدا کند و اندام براق و طلایی رنگش را کمتر از جلوی دیدگانم بگذراند می تواند زنده بماند .. هر چه فکر می کنم در زمینه حق حیات تفاوتی میان خودم و او نمی بینم.. گاهی فکر می کنم در زمینه های دیگر هم تفاوت چندانی با هم نداریم!...

فراتر..

یک مستی بزرگ بیشتر نیست .. ساعتی دیگر خواهد پرید .. حالا فقط چاره مستی پس از مستی است ..  

 

می گوید من که دست بالایش یک سال زنده میمانم پس چرا اصلا زنده بمانم! .. 

 

می گویم اتفاقا درست می گویی چون من هم که نمی دانم چقدر زنده خواهم ماند مدام می گویم بلاخره که تمام می شود پس اینهمه زنده بودنم برای چیست!‌ .. لااقل تو به شوق این یک سال مهلتی که داری ناخودآگاه پی لذت بردن از همین لحظه هایی .. ولو خودت ندانی ..  

  

 

 

آزمون ارشد ۹۲

قرآن میخوانند .. من چشم دوخته ام به رنگ گلبهی شاید کرمی پررنگ .. شاید .. رنگ واضحی ندارد دفترچه سوالات .. ساعت 3 ..  اولین سوال .. یک سوال تکراری که حتی زحمت جابجا کردن گزینه ها را به خود نداده اند.. سوال ۱۵و ۱۹و۲۰ کمی شک دارم .. الکترو متوسط و خوب .. 27 catchlike tension را تا بحال نشنیده ام! .. 37 و 40 نزده .. MMT دو سوال نزده .. تقریبا خوب .. تمرین درمانی و بیماریها سخت ترین سوالها در این قسمت هستند .. بعضی لغات به گوشم هم نخورده اند! .. ( اگر الان استادم اینجا بود میگفت کجا باید به گوشت بخورد؟ در تلویزیون! .. )  6 سوال نزده و 7 سوال شک دار .. ارتز تنها 4 سوال جواب دادم .. زبان .. به نیمی از سوالات نرسیده ام .. 3 و 4 .. 

ساعت بیست دقیقه به شش.. پایان آزمون .. خسته ام و چشمانم از نگاه کردن به این همه نقطه ی نزدیک درد دارد.. کسی بیرون کنار پل هوایی عابر منتظر من است .. به خانه که میرسم فقط دوست دارم بخوابم .. 

نتیجه را نمی دانم .. 

..

فقط می شمارم  

روزها را یکی پس از دیگری 

فقط می گذرانم  

چقدر تکراری شده ام .. 

شلاق..

دستش به لرزه افتاد .. تا بحال به شلاقش اینطوری نگاه نکرده بود .. چشمهای ریزش رو ریزتر کرد .. محکم زد به پاش .. نه .. اون هیچوقت به پای کسی نزده بود .. دستش رو توی هوا چرخوند .. جوری که مطمئن بشه به کتفش یا کمرش میخوره .. یک بار زد .. دوبار زد .. سه بار زد .. پس چرا هیچ حسی بهش دست نمیده!‌.. قدرت دستشو بیشتر کرد .. همه خشمش رو جاری کرد به شلاق و چهارمی رو محکم زد .. وای فقط کمی دردش گرفت!‌.. به شلاقش خیره شد .. زیر لبش زمزمه می کرد .. فقط همینقدر درد!!‌  .. همینقدر !!‌  .. همینقدر !!‌ .. عصبانی شد و پنجمی رو با تمام نیروش زد ..  

در اتاق باز شد .. همکارش با تعجب نگاهش کرد..   

:چیکار میکنی؟!‌ ..  

:دارم به خودم شلاق میزنم میخوام ببینم اونایی که میخورن چه حسی دارن..  

:دیدی؟ 

سرش رو به علامت منفی تکون داد.. 

:بده به من تا بهت بزنم .. اونوقت میبینی..  

نگاهی به شلاق انداخت .. پوزخند زد و از اتاق بیرون رفت.  

***

نیمه شب احساس کرد چیزی به کتف و کمرش چسبیده .. بلند شد دست کشید .. چیزی نبود .. :احسان پاشو ببین به کمرم چی چسبیده؟!‌  

چراغ خواب روشن شد.. چندبار چشماشو باز و بسته کرد 

:هیچی .. فقط جای چند تا خراش باریک و بلنده .. بخواب ..